تابستان شده، شب پیش مامانبزرگ ماندهام، با خواهش و التماس که: ماماننن قول میدم مثل اون دفعه دو هفته نمونم.
تشک بنفش را برایم پهن میکند، بالش صورتی دور چین دار را میگذارد بالای تشک، خارج آن، میگوید که اگر بالش خیلی بالا بیاید گردن درد میگیرم.
پتوی کوچک را میاندازد رویم، غر میزنم که: گرمم میشه.
مامان بزرگ میگوید: صبح یخ میکنی ها.
چیزی نمیگویم، میچرخم سمت پنجره و میگویم که مادری برایم قصه بگوید.
مامان بزرگ آرام میخواند: یکی بود، یکی نبود...
داستان یک ضرب المثل را تعریف میکند، و داستان منشوریاست.
مامان اگر بود؛ مادری را دعوا میکرد که: اینا چیه برای بچه میگی؟
به مامانبزرگ هم میگویم و باهم به مامانِ از همه جا بی خبر میخندیم.
مامانبزرگ گفته فردا میخواهد ببرتم حیاط همسایه که توتِ شیرین بخوریم. باید زود بخوابم که خواب نمانم، توت ها تمام نشوند!
شب شما بخیر.