تهچین
همهچیز از یک قابلمه تهچین شروع شد.
آقای شکیبا، مردی آرام و بیآزار، عاشق غذاهای سنتی بود. هر پنجشنبه شب، طبق عادت، به رستوران "یاقوت سرخ" میرفت و تهچین مخصوص سفارش میداد. اما آن شب، وقتی تهچین را جلویش گذاشتند، حسی عجیب به او دست داد.
برنج زعفرانی به طرز غریبی برق میزد. مرغ، نرمتر از همیشه بود. و آن لایهی ترد زعفرانی... انگار به او چشمک میزد.
شکیبا اولین قاشق را که خورد، زمان ایستاد.
سفر در تهچین
وقتی چشمانش را باز کرد، وسط بیابانی بیانتها ایستاده بود. خورشید بنفش میدرخشید و از آسمان، قاشقهای طلا میباریدند. در دوردست، قابلمههایی عظیم مثل برجهای باستانی سر برآورده بودند. از هرکدام، عطر تهچین به هوا بلند بود.
یک مرد کوتوله با لباس آشپزی جلو آمد و گفت:
"خوش آمدید، شما برگزیدهی تهچین هستید!"
شکیبا با وحشت گفت: "چی؟ من فقط داشتم شام میخوردم!"
کوتوله لبخند زد: "هر کس که لقمهی خاص را بخورد، به این سرزمین احضار میشود. و حالا... باید آزمون را بگذرانی!"
راز زعفران ابدی
ناگهان در مقابلش سه قابلمه ظاهر شد. کوتوله گفت:
"یکی از این تهچینها واقعی است، دو تای دیگر نفرین شدهاند. اگر واقعی را انتخاب کنی، به خانه برمیگردی. اگر نه... در یکی از این قابلمهها تا ابد گیر خواهی کرد!"
شکیبا عرق کرد. تهچین اول عطر وسوسهکنندهای داشت، تهچین دوم مثل طلا میدرخشید، و تهچین سوم... به نظر عادی میآمد.
او دستش را دراز کرد و...
رستوران یاقوت سرخ دیگر باز نشد. مردم گفتند شبی، مردی را دیدند که در حالی که تهچین به لباسش چسبیده بود، از در بیرون دوید و در تاریکی محو شد.
برخی گفتند که او هنوز هم در جهان تهچینها سرگردان است. برخی دیگر قسم میخوردند که اگر نیمهشب به در رستوران متروکه گوش بدهی، صدای کسی را میشنوی که میگوید:
"نه! من فقط یه لقمه خوردم..."
و در تاریکی، چیزی زرد و درخشان، روی زمین میچکد.