Mansour _Darvishiدرانتشارات هیوا·۳ ماه پیشگلنگدنگلنگدن شبِ بارانی بود و جادهٔ خاکی مثل یک زخم سیاه به دلِ تپه میخزید. مجید ماشینی را کنار انبار خاموش کرد و از درِ آهنی وارد شد. درِ انبار…
MSD·۸ ماه پیشصدای سکوت با تمام نیرویی که داشتم می دویدم و در تاریکی مطلق پیش میرفتم چند وقت میشد؟ ده دقیقه؟ یک ساعت ؟ ده ساعت ؟ آنقدر دویده بودم که زمان معنای…
Mansour _Darvishiدرانتشارات هیوا·۸ ماه پیشنگاە مرموز قسمت اولوقتی سایه ها دوباره باز می گردند وتاریکی... ترسناک می شود.
Mansour _Darvishiدرانتشارات هیوا·۸ ماه پیشنبض زمانوقتی نبض زمان را در درست بگیری گذشته وآینده ات یکی می شود....
Pani·۲ سال پیشداستان ترسناک انتظار 1هاایخب من برای اولین بار دارم مینویسم اگه مشکلی داشت بگین درستش کنم:)ساعت 3 صبح بود و هنوز مامان بابا نیومدن !هوفف حاجی یه عروسی بود دیگه چ…