با کلی واژه تو ذهنم ، مدام قدم می زنم توی خونه. صفحه ورد فکر می کنم یک ساعتی میشه همینجور سفید مونده و من قدم می زنم و فکر میکنم فقط . برای کم کردن این اشفتگی های ذهنی به کاغذ که نه از بس با موبایل و کامپیوتر ور رفتیم قلم دست گرفتن سخت شده به همین خاطر به همین صفحه ی ورد پناه میارم شاید بتونم کمی از چیز هایی که می خوام بنویسم ،مکتوب کنم تا بتونم در موردشون فکر کنم ، برنامه بریزم. اخه اینروزا خیلی بی هدف و اشفته ام نمیدونم به خیلی چیز ها علاقه دارم شایدم ندارم؛ شاید اصلا این فکر ها واسه یک جوون هیجده ساله که کنکورشو به باد داده طبیعی باشه.پیش نیومده بود تا حالا درمورد افکاری که تو ذهنمه به این صراحت بنویسم و البته اینکه قلم خوبی در نویسندگی ندارم ، بیشتر اهل شعر و این حرف ها هستم.
خلاصه که عجیب درگیرم و این جمله که میگه : «زندگی فقط فرصت یک کار را به آدم می دهد» منو به شک میندازه واقعا چیکار کنم ...