به لیست کارهایش نگاهی انداخت.تکراری بودن تمام آن کارها بیشتر از قبل خسته اش میکرد.ولی میدانست در نهایت فردا هم باید این کارها را تکرار کند.درواقع هر روز یک روتین مشخص داشت.چیزی که خیلی وقت بود،تغییری نکرده بود.برعکس اطرافیانش!همه ی کسانی که میشناخت،عوض شده بودند.بعضی وجودشان معنای دیگری پیدا کرده بود و بعضی رفتارشان.درست در زمانی که او به یک ادم مطمئن نیاز داشت،همه عوض شدند. گویی رنگ پس داده بودند و او تازه حقیقت را میدید.
ناراحت بود.این وضعیت را دوست نداشت.ولی باید تحمل میکرد.راه چاره ای نداشت.پس لبخند زد و رویا پردازی را شروع کرد.درواقع یک جور مکانیسم دفاعی اش بود.حتی با اینکه میدانست رویا و ارزویی بیش نیستند،ولی احساس میکرد آن افکار ،دنیایش را رنگ و بوی تازه ای میبخشند.گویی احساس ارامشی می داد که در گوشش زمزمه میکرد:"هی!همه چی درست میشه.فردا قراره خیلی چیزا فرق بکنه.فردا یه زندگی تازست،یک فرصت دوباره!"او هم باور میکرد.همیشه دروغ شیرین بهتر از حقیقت تلخ است.او هم میدانست هرچقدر هم برای آن فردا بدوئد،هیچوقت به مقصد نمی رسد.انگار توی این مسیر تنهایی که انتهایش گنگ بود،کائنات بجز سرما و غم،چیزی برای اذوقه به او نداده بودند.ولی او سرسخت بود. تقدیر را نمیپذیرفت و خرمان خرمان قدم برمیداشت.حتی با اینکه تاریکی را میدید،به چراغی می اندیشید که در آن جنگل انبود پیدا خواهد کرد.درست مثل مقتولی که قاتل را میدید ولی چشم به راه پلیسی بود که در جاده و به دنبال او میگردد.
اولین کار،رسیدگی به درس هایش بود.پس وسایل اش را جمع کرد تا به کتابخانه برود.ارامش انجا تنها جایی بود که میتوانست به اینده اش امیدوار شود.اماده شد و به سمت در خروجی خانه رفت.تصمیم گرفت قبل از آن از مادرش که در اتاقش در حال انجام کارهایش بود،خداحافظی کند.در زد و منتظر اجازه ورود ماند.با خودش می اندیشید که چرا پدر و مادرش اینکار را انجام نمیدهند؟یعنی اینقدر در زدن سخت است؟
هیچ صدایی نیامد.دوباره در زد.انگار کسی پشت در نبود.پس وارد شد.مادرش پشت میز کارش،درحال وررفتن با کامپیوترش بود و اصلا به او توجهی نکرد.با نگاهی امیدوارانه و بدنبال ذره ای توجه،به صورت مادرش نگاه کرد و گفت:"من میرم کتابخونه،کاری نداری؟"مادرش چیزی نگفت.انگار صدایش را نشنید یا نخواست که بشنود.پس خودش را قانع کرد که حتما خیلی سر مادرش شلوغ است.دوباره حرفش را تکرار کرد که شاید مادرش جلوی او از رفتن به کتابخانه را بگیرد و بعد از مدت ها با او مکالمه ای هرچند کوتاه داشته باشد.شاید مکالمه ای که کمک کند حالش کمی بهتر شود.فقط کمی!
_"مامانی،کاری نداری پس؟من برم؟"
+"چیشده؟میخوای بری کجا؟"
میدانست مادرش نگرانش نیست،صرفا می خواهد مطمئن شود او با دوستانش ولگردی نمی کند.
_"میرم کتابخونه،احتمالا تا 8 شب میرم اونجا درس بخونم."
+"اها،باشه.خدافظ"
خداحافظ ارامی گفت و در را بست.از اینکه انتظار داشت مادرش حداقل در صورتش احساساتی نشان بدهد و یا از او بخواهد که مراقب خودش باشد،عصبانی شده بود. عصبانیت بخاطر این بود که همه چیز را تقصیر خودش می دانست. درواقع فراموش کرده بود که نباید انتظار بیجا داشته باشد.هرچند که او همیشه انتظار داشت.از همه کس و همه چیز انتظاراتی داشت.ولی نمیتوانست این حس را نداشته باشد.با اینکه در تلاش بود که از اطرافیانش انتظاری -مخصوصا توجه کردن به او-نداشته باشد ولی ته دلش،به این می اندیشید که شاید اتفاق افتاد،شاید خواسته زیادی نبود،شاید طبیعی است که چنین انتظاری داشته باشد!
از خانه خارج شد و به کتابخانه رفت.امیدی نداشت.باید همان روند همیشگی را تکرار میکرد.ولی ناگهان،اتفاقی رخ داد.شاید انتظارش را نداشت.ولی هرچه بود،او قوتی تازه گرفت.گویی دریچه ای به رویش گشوده شده باشد.هرچند که نمیدانست سوی آن دریچه به کجا باز می شود و این همه چیز را خراب میکرد...