فکر کن تو یک بچهی روستایی هستی که برای هر چیزی در زندگیاش جنگیده؛ برای برآورده شدن تکتک نیازهای اولیهاش، برای اینکه یک تکه نان در میان جمعیت انبوه خانواده به او برسد، برای اینکه یک جفت کفش درست و حسابی داشته باشد.
او یاد گرفته که برای همهچیز باید سختی بکشد. اگر لازم شد، با آدمها، با کل دنیا بجنگد.
یک روز، وقتی داشتی میدویدی تا گوسفند فراری را بگیری، خودت را درون مرداب پیدا میکنی. هر دو پایت درون باتلاق فرو رفته است. لجن تا ران پاهایت بالا آمده و مرداب، مانند کودکی که بعد از مدتها آبنباتی به او داده باشند، با ولع میخواهد تو را ببلعد.
تو، کودک جنگجوی روستا، شروع میکنی به دستوپا زدن، به جنگیدن با مرداب. خشمگینتر از قبل تقلا میکنی، اما مرداب وحشیتر از قبل تو را در خود فرو میبرد. پوزخندی میزند و میگوید:
**«اینجا دیگر نمیتوانی کاری کنی، بچهجون!»**
با خودت فکر میکنی: **«چه کنم؟ باید خودم را نجات دهم!»**
دوروبر را نگاه میکنی تا شاید شاخهای، ریشهای، چوبی، گیاهی چیزی پیدا کنی که به آن چنگ بزنی؛ اما دریغ از یک تکه چوب پوسیده. مرداب هر آنچه در اطرافش رشد کرده بود را از بین برده است.
***خاصیت مرداب همین است.***
عرق سرد روی پیشانیات نشسته. ترسیدهای. دستانت میلرزند. نمیدانی چه کار کنی.
**«چرا هرچه بیشتر دستوپا میزنم، بیشتر فرو میروم؟ پس چه کنم؟ باید بنشینم و شاهد غرق شدن خودم باشم؟ مگر میشود؟»**
شروع میکنی از خدا درخواست کمک کنی.
**«خدایا، راهی جلوی پایم بگذار! خواهش میکنم، خدایا! چطور خودم را نجات بدهم؟»**
با خودت فکر میکنی اگر با خدا معامله کنی، راحتتر جوابت را میدهد.
**«خدایا، هر کاری بگویی انجام میدهم. از این به بعد آدم خوبی میشوم. هر چه بگویی! فقط نجاتم بده! خواهش میکنم.»**
گریه میکنی، اشکت جاری میشود. داد میزنی:
**«خدایا، تو رو خدا کمکم کن! قسمت میدهم! خدایا، آخه من چند سالمه؟ چرا باید اینطور بمیرم؟!»**
چشم میدوزی به جاده، به امید اینکه کسی رد شود، کسی صدایت را بشنود، کسی که کمک خدا باشد.
ساعتها درون باتلاق بیحرکت میمانی، اما دریغ از یک موجود زنده!
***یواشیواش غروب از راه میرسد.***
اگر باتلاق تو را غرق نکند، لقمهی حیوانات وحشی میشوی. گل و لجن تا لگنت بالا آمده است. نمیتوانی ناامید شوی. امید و تلاش برای زنده ماندن در سرشت انسان است.
باز هم دستوپا میزنی. چنگ میاندازی. گل تا کمرت رسیده است. اشک میریزی.
**«کُمَک! کُمَک! من گیر افتادهام! نمیتوانم بیرون بیایم! خواهش میکنم، کسی نیست؟!»**
صدای فریادت میان نیزارها گم میشود. چشمانت از اشک زیاد میسوزند، اما ساکت نمیشوی.
**«بابا! مامان! کجا موندین؟! من اینجا هستم!»**
آنقدر داد میزنی که دیگر صدایت درنمیآید. دیگر فقط سکوت است.
نمیدانی چند ساعت گذشته. سرت را بالا میآوری و به آسمان خیره میشوی.
انگار آسمان میخواهد تابلو نقاشی زیبایی را بهعنوان هدیهی مرگ، تحفه دهد.
نصف آسمان آبی تیره است، نصف دیگرش در تسخیر خورشید؛ سرخ، صورتی، نارنجی.
با خودت میگویی: **«باورم نمیشود. یعنی این آخرین غروب من است؟ نه بابا! بابا نگرانم میشود و میآید دنبالم. میدانم که میآید!»**
ابرهای سیاه آرامآرام خورشید را میپوشانند. تنها نوری که از میانشان به جا مانده، تکهای باریک است. کوهها آن را هم میگیرند و در نهایت، سیاهی، خورشید را تکهتکه میجود و هر تکه را به گوشهای از آسمان پرت میکند.
شب شد.
فاتحهی خودت را خواندی.
اگر هیچ چیز سراغت نیاید، لقمهی مارهای گزنده خواهی شد.
با خودت فکر میکنی:
**«حالا که شب شده، بابا نگرانم میشود. بابا نگران نشود، مجید میآید دنبالم. علی نبودن مرا حس نمیکند؟ علی که همیشه حساستر از بقیه است، حتماً میفهمد من نیستم. علی نفهمد، رسول میفهمد. رسول نفهمد، امین میفهمد...**
امین... همیشه آرام است و متوجه جزئیات میشود.
اما نه، اگر کسی قرار بود بیاید، تا حالا آمده بود.
طوفانی درونت به پا میشود، از درونت بیرون میزند.
داد میزنی:
**«ازتون متنفرم! از همهتون متنفرم! خدایا، من میخواستم زندگی کنم! کو پاریس؟ کو ماشین خوب؟ کو عطر گرون که بالاخره بوی خوب بدم؟! کو آدمایی که دوستم داشتن؟! خدایا، کو کمکت؟ گم شد؟ مسیر رو پیدا نکرد؟!»**
به آسمان خیره میشوی.
چشمانت برق میزنند.
انعکاس نور ستارگان است؟
یا اشتیاق تو به زندگی؟
***هرچه که هست، در قاب چشمانت بسته شده است.***
- - -
**سرنوشت کودک جنگجوی روستا به دست جهان و زمین و زمان افتاد.**
نمیدانم چقدر توانستید با داستان همذاتپنداری کنید و چقدر احساسات این کودک را درک کردید.
اما این احساسات، این داستان، استعارهای از زندگی بسیاری از ماست.
آدمهایی که درگیر بیماریهای لاعلاجاند، اما پر از شوق زندگیاند.
آدمهایی که در مرداب فقر و بدبختی گیر افتادهاند، به هر ریسمانی چنگ میزنند، اما دریغ از یک کبریت برای روشن کردن شعلهای کوچک.
آدمهایی که در این زندگی چیزی جز بدبختی را تجربه نکردهاند.
آدمهایی که جامعه، زندگی را از آنها گرفته است.
این متن برای این بود که بدانیم گاهی هیچ کاری از دست ما برنمیآید.
برای این بود که کمتر خودمان را سرزنش کنیم، برای چیزهایی که از اختیار ما خارج است.
چه باور کنید، چه نکنید، بخش زیادی از شخصیت، زندگی و سرنوشت ما، هرگز در اختیار ما نبوده است.
ما فقط داستانهایی هستیم که قلم زندگی مینویسد.
***و ما فقط اینجا هستیم تا نمایش این داستانها را اجرا کنیم.***