ویرگول
ورودثبت نام
[Nolan]
[Nolan]
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

دفترچه خاطرات!

امشب بعد از خوددرگیری های زیاد حاصل از خستگی و خوابم نبردن ها، بالاخره از رختخواب اومدم بیرون که مغزمو خالی کنم روی کاغذ!
در فاصله ی بین پاشدن و تهیه ی آذوقه ی نصف شبی، ذهن خستم در کلنجار انتخاب محل مناسب برای نوشتن بود! بین سررسید چرمی که خیلی وقتا پا به پای حرفای طولانی تموم نشدنیم اومده! یا اینجایی که هرموقع خواستم می تونم بصورت آنلاین بهش دسترسی داشته باشم و امکان مرورش واسم بیشتر از دفتر خاطراته!
با فکر کردن به اینکه اینجا هرچقدرم عمومی، ولی ناشناس؛ هرچقدرم بی مخاطب، ولی با بازدیدکنندگان حداقل؛ شاید بتونم نظر یا پیشنهادی دریافت کنم، در نهایت دکمه ی power سیستم و زدم :)
..
عصر داشتم فکر میکردم که دلم میخواد منِ 22 ساله رو ملاقات کنم!
تا جایی که یادمه، اون خیلی از خصوصیاتی که من الان لازم دارم و داشت!
همینطور شاید جواب خیلی از سوالایی که الان دارم و اون بهتر از منِ الان بلد بود!
میدونی چیه؟
مسئله اینه که به یه تغییر خیلی خیلی بزرگ نیاز دارم.
هرچند فکر می کنم که باید از تغییرات حتی خیلی خیلی کوچیک شروع کنم. شاید هم مسئله اصلی شروع کردن باشه! شایدم بقیه ش مثل یک واکنش خودبه خودی جلو بره و بقیه اتفاقات و رقم بزنه!
شاید فکر کنی حالا چرا گفتم منِ 22 ساله؟ مگه قاعدتا نباید ادم با بزرگتر شدن زندگی بیشتر واسش جا بیفته؟ یا مگه نباید هرچی جلوتر میره بیشتر مسیرش و بشناسه؟ و..
نمیدونم شاید اینطور باید باشه؛ ولی مسئله اینه که همیشه همه چی اونطوری که باید اتفاق نمی افته!
یهو به خودت میای می بینی بیشتر از اینکه خودتو پیدا کنی گم شدی!
دیگه هیچی یادت نیست!
نه درست و غلط ها..
نه باید و نبایدها..
نه حتی چیزایی که می خواستی و یه زمانی آرزوت بود..
نه هدف هات..
انگار وارد یه جاده ی جنگلی شدی که از یه جا به بعد بارون و برگ ریخته ی درختا مسیر و پنهون و منحرف کرده! معلوم نیست ادامه ی جاده کجاست!
میگی باشه اشکالی نداره من ادامه میدم؛ بالاخره تجربیاتی دارم، احتمال گم شدنم خیلی کمه!
ولی یهو وارد باتلاقی میشی که هرچی دست و پا بزنی بیشتر داخلش فرو میری! دیگه نه راه پس داری نه راه پیش!
بگذریم..
بذار یکم بیشتر از منِ 22 ساله بگم واست :)
اولین و جامع ترین تعریفی که به ذهنم میرسه یه دختر مستقل و با اعتماد به نفسِ! کسی که میدونه چی میخواد و برای رسیدن بهش تلاش میکنه! درس میخونه، کار میکنه، کلی فعالیت داوطلبانه با هدف کسب تجربه انجام میده! با آدمای زیادی در ارتباطه، آدمایی که هرکدوم به یه شکل و توی حیطه خودشون بسیار آدمای موفقی هستن! یه دختر منطقی و مسئولیت پذیر که آدمای بزرگ روش حسابای بزرگی باز می کنن! از 24 ساعت شبانه روز به 48 ساعتش نیاز داره! هم خدا رو میخواد هم خرما رو :) ولی چون همیشه یه آدم دقیقه 90ای بوده، خوب بلده چطور همه چیزو مدیریت کنه که کاری روی زمین نمونه! :)
از طرفی کاملا جدی و منظم، از طرفی هم خیلی مهربون و شیطون! (البته که شیطنت های بچه های الان خیلی متفاوته و هیچ ربطی به شیطنت های منِ اونموقع و حتی الان نداره)
یه ویژگی خیلی مهم دیگه ای که الان واقعا بهش نیاز دارم، روحیه، اعتقادات و تفکرات اونموقع خودمه!
بهش که فکر میکنم، میشه اسم این تغییرات و بزرگتر شدن گذاشت، ولی!
ولی موضوع گم شدنه! موضوع اینه به نقطه ای برسی که دیگه قطب نمات کار نکنه! ندونی کدوم کار درسته و کدوم غلط! کدوم فکر درسته کدوم غلط! کی درست میگه کی اشتباه! کی راست میگه کی دروغ!
بزرگتر شدن همیشه هم خوب نیست! باعث میشه اعتماد کردن واست بشه یه دغدغه! یسری چیزایی که قبلا واست هیچ اهمیتی نداشت، بشه فکر و خیال!

..

.. ادامه دارد ..

خاطراتبزرگ شدنتغییراعتماد به نفسخودشناسی
If you wanna change the world, you should start with yourself!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید