فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد. معنا هم ندارد. به علاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودناشدنی بودیم، نمیتوانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نهتنها بدبیاری نیست - فاجعهای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند - بلکه پیششرط زندگی معنادار است. بنابراین نمیتوانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متاسف باشیم. چون تاسف از مرگ یعنی تاسف از موجودیت فردی.
این پارهای از متن خود رمان بود. به طور دقیق نمیدانم چرا این کتاب رو برای اولین پست خودم انتخاب کردم، ولی میتواند این یکسال و فکرِ همواره به مرگ موجبش شده باشد.
مواجهه با مرگ، مواجهه خانواده و عزیزان با مرگ، مواجهه پارتنرت با مرگ، مواجهه بهترین دوستت با مرگ؟ برای هر یک از نفرات این رابطه دونفره به غایت سخت و تحملناپذیر است. مواجهه با نبودن، با نیستی، با عدم حضور. مواجهه با نکیر و منکر حتی! بله شاید، چرا که نه، دو تا دسته خر کم بودن که آن هم شاید سر جهاز تقدیم بشود.
نقطه اثر گذاری این رمان برای من بیشتر از درک معنای زندگی و لذت بردن از آن، در تلاش و کوشش و همدلی سایرین بود. از دروغهای سازمان یافته تا لبخندهای از سرِ نَمردن.

تضمین نمیدهم که این کتاب شما را به سمتی سوق دهد که از خودکشی و زندگی ملالآورتون دست بکشید، اما میتوانم قول بدهم، بعد مطالعهش زمانها را بدو بدو دنبال میکنید. بعد از مطالعهش ندانستن را بهتر از دانستن و زندگی را در درجه اول درگیری خواهید دید و سرانجام شدت را بیشتر از وسعت، مسئله قرار خواهید داد. پس به دیدار آقای اسمیت و خانهی لیدی وینتربورن بروید.
و در آخر، با عذرخواهی از ویرگولیهای عزیز و دستاندرکاران ویرگول، بنده استفاده ابزاری میخوام کنم و یه تعداد دوست رو به کانالم قراره دعوت کنم. در بیو هم قید شده.
T.me/DepDinosaur