وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که تو هنوز نیستی. غصهام گرفت، اما از این بیشتر غصهام گرفت که تو را زودتر از خودم به یاد آوردم. ترسیدم، فکر کردم نکند روزی برسد که در من چیزی جز تو نباشد و بعد خود تو هم نباشی؟ بیشتر ترسیدم و سریع از جا بلند شدم. ساعت را نگاه کردم؛ باز دیرم شده بود. پس عجله کردم تا شاید در این گیر و دار، بتوانم تو را فراموش کنم.
توی تاکسی راننده خیلی حرف میزد، معلوم بود حوصلهاش سر رفته. خدا خدا میکردم زودتر برسم. وقتی رسیدم، کمی با همکارم گپ زدیم و بعد رفتم سراغ کار. دیدم نمیتوانم کار کنم، به بهانه خرید روزنامه زدم بیرون. وقتی به دکه رسیدم، یادم افتاد که من اصلا روزنامه نمیخوانم. بعد بیدلیل یک پاکت سیگار خریدم و برگشتم. قبل از این که برسم، پاکت سیگار را در جیبم گذاشتم و نشستم پشت میزم.
انگار هر ثانیه بهاندازه هزار ساعت طول میکشید برای همین مجبور شدم مرخصی بگیرم و زودتر برگردم. هوا سرد بود اما من ترجیح دادم قدم بزنم. دستم را در جیبم فرو بردم که خورد به پاکت سیگار و یادم افتاد باید فکری برایش بکنم.
سر راه یک فندک خریدم با این که سیگار نمیکشم. رفتم یک پارک خلوت و یک نیمکت پیدا کردم. نشستم، یک سیگار برایت روشن کردم و کنارم روی نیمکت گذاشتم.
حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...
و تو کشیدی و کشیدی و کشیدی...
در نهایت هیچچیز عوض نشد؛ این بحث هم مثل تمام بحثهایمان بینتیجه بود. بلند شدم، پاکت را انداختم توی جوب و تو هم تهسیگارهایت را همانطور ول کردی روی نیمکت.
امروز خیلی خسته شدم، دیگر باید بخوابم. اما از صبح فردا میترسم، از این که هنوز فراموشت نکرده باشم، از این که فندکی در جیبم جا مانده باشد، از این که یادم بیفتد دیروز کلی با هم حرف زدیم، اما تو نبودی.
نویسنده: الهه بهشتی