نه فقط در مناسبت های ویژه، خانه روبهرویی همیشه چراغانی است، نگران قبض برق هم نیستند. شبهای تابستان در حیاط خانه مینشینند و دور هم هندوانه می خورند. شبهای زمستان هم وسط حیاط آتش روشن میکنند و دور هم چای زغالی مینوشند. صدای قهقهههایشان، گاه تا خانه ی ما هم میآید و خواب را از سرمان میپراند اما هیچ کس چیزی نمی گوید چون میدانیم همهی اینها به خاطر مادرشان است که دکتر جوابش کرده و گفته چند وقتی بیشتر دوام نمیآورد. میخواهند این چند وقت آخر، حسابی به مادرشان خوش بگذرد. ما هم چون میدانیم موقتی است، چیزی نمیگوییم. بیش از یکسال میشود که وضع همین است. آن ها همیشه تا نیمه شب بیدار میمانند و صبح روز بعد، با این که چشمهایشان از بیخوابی میسوزد، به یاد لحظات خوب دیشب، لبخند روی لبهایشان نقش میبندد و به امید یک شب دیگر، روز خود را آغاز میکنند. اما ما، در انتظار یک روز کسالت بار دیگر، خمیازه پس از خمیازه میکشیم و روز خود را به سختی به شب میرسانیم. شبها هم با حسرت به قهقهههای آنها گوش میدهیم و بی آن که بفهمیم، به خواب می رویم. دیگر به سر و صدای آن ها عادت که نه، دل بستهایم. با این که گاهی سرسام آورند، اما من میدانم که هیچ کس دلش نمیخواهد یک شب بدون این سر و صداها بخوابد. فکرش را بکنید، یک شب هیچ خبری از قهقهه و آتش و هندوانه نباشد و یک آن زنی جیغ بکشد و دیگر بعد از آن فقط گریه و گریه و گریه...
نویسنده: الهه بهشتی