من محکوم شدهام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینهام زندگی کنم. نمیدانم از کجا، اما میدانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم میشود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم میآید که من از درهای بسته میترسم چون هیچکس نمیداند پشت یک در بسته چهچیزی انتظارش را میکشد.
باد میوزد، آنقدر شدید است که میتواند مرا با خود ببرد. تکانم میدهد و مرا به این سو و آن سو پرت میکند. انگار هیچ دیواری وجود ندارد اما با تمام اینها، تنها راه خروج همین در است! دوباره نگاهش میکنم، چه ابهتی دارد! چقدر ترسناک است! بی آن که بدانم، قدمی رو به عقب برمیدارم اما فاصلهمان هیچ تغییری نمیکند.
تمام بدنم سست و بیجان میشود، انگار اسکلت بدنم ناگهان ذوب میشود و مثل مایع سفتی روی زمین میریزم.
یک نفر فریاد میزند: "زود باشید، بیایید بیرون، فرار کنید!"
برمیگردم او را نگاه میکنم، یادم میآید یک شب کاری کرد که تا صبح از سرما بلرزم در حالی که خودش در خانه مانده بود و احتمالا عشقبازی میکرد. میتوانم نجاتش دهم اما نمیخواهم. بگذار در خانهاش بماند، این بار هم من بیرون میروم اما بدنم آنقدر سفت شده که نمیتوانم تکانش دهم. نگاهی به در میاندازم، جرات نمیکنم حتی قدمی به سمتش بردارم، میدانم تمام ناکامیهای من پشت در است. کاش داستان همینجا تمام شود، کاش مجبور نباشم دوباره این جهان را ببینم.
در میزنم، اسما در را باز میکند، نه دیگر هیچوقت در را باز نمیکند، هفته پیش همسایهشان گفت که از این جا رفته. از این خانه، از این شهر، از این خاک رفته. همان لحظه دلم ریخت اما باور نکردم. یک هفته مداوم از صبح میآمدم جلوی در میایستادم تا پاسی از شب. زمستان بود، نمیدانم تا چه ساعتی منتظرش میماندم، اما آنقدر میماندم که دیگر سرمای شب قابل تحمل نبود.
برمیگشتم خانه، با دماغی قرمز و انگشتانی بیحس. پدرم بیدار بود، منتظرم میماند تا برگردم. میگفت این ساعت شب وقت خانه آمدن نیست، بحثمان بالا میگرفت. یک شب از خانه بیرونم کرد و گفت دیگر برنگرد. تا صبح به در خیره شدم، نه برای این که دلش به حالم بسوزد و بگذارد برگردم، برای این که مطمئن شوم دنبالم نمیآید. آنجا بود که فهمیدم دوستم ندارد.
از آن به بعد درهای بسته مرا میترسانند. کسی نمیداند پشت درهای بسته چیست، کسی نمیداند پشت یک در بسته، آیا مادرت به پدرت التماس میکند که در را برای تو باز کند، یا او هم با او همدست شده و با خیال راحت در آغوش هم میخوابند. کسی نمیداند که اسما پشت در ایستاده بود و شاید از پنجرهای مخفی مرا نگاه میکرد، یا یک هفته قبل کار خودش را تمام کرده بود.
آن شب که پدر از خانه بیرونم کرد، خوب یادم است چون رنج زیادی کشیدم. تا مغز استخوان سردم بود، احساس خشم میکردم و غمگین بودم. اما بیشتر از همه اینها خجالت میکشیدم، هنوز دلیلش را نمیدانم.
صبح که شد، با بدنی سرمازده و کرخت از آن جا رفتم، نمیخواستم مرا ببینند، نمیخواستم بدانند تا صبح آن جا بودهام؛ هر چند احتمالا میدانستند.
مستقیم رفتم سمت خانه اسما، نمیدانم چه چیزی مرا تا آن جا کشاند. انگار نیرویی میخواست مرا تا انتهای ناامیدی ببرد. سرخورده از خانواده، به سمت آنجا رفتم. این بار من تنها کسی نبودم که جلوی خانه منتظر است، تمام اهل محل آنجا بودند، با چهرههایی آمیخته از حسی مابین وحشت و هیجان. زمان به من اجازه نداد آرام آرام حقیقت را بفهمم، تا به خودم آمدم، دیدم جنازهای را میبرند. نیازی نبود چهرهاش را ببینم تا بفهمم کیست. او را از حالت بدنش، حتی از زیر ملافهای سفید شناختم. او را از نحوه نبودنش شناختم.
من آن روز انتهای ناامیدی را تجربه کردم. آن لحظهای که با سرعتی وصفناشدنی سقوط میکنی و ناگهان سرت به چیزی میخورد و همه چیز تمام میشود. آن لحظه دنیا برای من تمام شد و من شدم تنهاترین آدم روی زمین. آن لحظه احساس کردم بدنم آنقدر سفت است که نمیتوانم تکانش دهم اما با این حال احساس میکردم دارم ذوب میشوم. آن روز بیمکان شدم، بیهویت شدم، بیحافظه شدم و احساس کردم دیگر هیچ میلی به زیستن ندارم. گاهی با خودم میگویم شاید این من بودم که مردم. اصلا شاید مردن همین شکلی است، یک روز از خواب پا میشوی و تمام عزیزانت را به نحوی از دست میدهی. بعد آنقدر غصه میخوری که خودت هم میمیری. آنوقت در جایی خارج از ذهن تو، عزیزانت تو را میبینند که دیگر نفس نمیکشی.
اما من نمرده بودم، هیچ دلیلی برای اثبات این حرفم ندارم فقط میدانم بعد از آن باز هم زندگی کردم اما دیگر هیچ اتفاقی را به حافظهام نسپردم، گذاشتم دنیا همانجا تمام شود.
دیگر باد نمیوزد. همهچیز آرام شده. احساس خفگی میکنم اما از این خوشحالم که بالاخره این کابوس لعنتی تمام میشود و میمیرم. صدای او میآید که کمک میخواهد. دلم برایش میسوزد. انگار نزدیک مردنت که میشود، مهربان میشوی. دلم میخواست میتوانستم کاری برایش بکنم زیرا او برخلاف من علاقه شدیدی به زندگی کردن دارد. به صدایش گوش میدهم که هر لحظه ضعیف و ضعیفتر میشود تا این که بهطور کامل قطع میشود. تقریبا مطمئنم که مرده است. اندوه عجیبی به سراغم میآید. انگار قلبم مثل یک گلوله در خودش جمع شده، یک گلوله فولادی که باعث میشود سنگینی غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینهام احساس کنم. به سمت چپ خم میشوم، احساس میکنم چیزی تا مرگم باقی نمانده. ناگهان در باز میشود…
نویسنده: الهه بهشتی