نوشتن از روی نقاشی
نقاشی از وینسنت ونگوک
انتظار
واژهای بیگانه که اکنون از هر آشنایی برایش آشناتر است.
انتظارِ شیرین، وقتی طولانی بشود، طعم شیرینش به تلخی میگراید و این تلخی چنان قدرتمند احاطهات میکند تا به یک طعم گسِ برسدو آن را مزۀ همیشگی ثانیهها و دقایقت بکند.
بانو با پیراهنی سپید وموهایی مشکی
چون ستارهای درخشان در آسمان شب، نشسته به انتظار
دیدگانش خیره به فرارویی ظلمانی، اما از شوق دیدار یار، چنان نوری گسترانده است که منور کرده تاریکی دل جاده را.
قرارگاهشان کافهایست کنار خیابانی باریک منتهی به آسمانی پرستاره به وقتِ بعد از غروب
میز سپید، کنارِ دیوارِ آبی و دو صندلی قهوهای
مقابلِ هر صندلی یک گیلاس، یکی پرشده از شراب قرمزبه قرمزی لبهای عاشقی منتظرِ مست شدن از بوسۀ معشوق
و دیگری پُر شده از هوای نیامدن.
خسته نمیشود
از رفتنهای خود و نیامدنهای یار خسته نمیشود.
گویی نمازی است که بایستی به جا آورده شود
برای رستگاری
برای وصال
برای حسابرسی به وقتِ دیدار معشوق
کافهچی گیلاسش را از باده پر میکند.
بادهٔ پیر
اینبار اما قهوه میخواهد.
قهوهای تلخ به طعمِ روزگارش را طلب میکند.
کافهچی گیلاس به دست روی برمیگرداند و به سمت داخل کافه برای تعویضِ سفارش میرود.
بانو، آنی نگاهش از جاده برداشته میشود و بر هیبتِ کافهچی مینشیند.
خموده شده است. موهایش کم پشت و اضافهوزنی قابل توجه
در برگشتِ مسیر نگاه به سمت جاده، خاکستریِ افشانده بر پیرامونش، چشمان مانده به راه وی را میآزارد و دلیل دیدن میشود.
میبیند
آبیِ فیروزهای دیوار گراییده به چرکآبی
میز سپیدگراییده به خاکستری
صندلیهای قهوهای سست و خراشیده
و لایهای ضخیم از غبار نامرادیِ روزگار که پهن شده بر آنچه بود و آنچه هست.
در پیِ فراز و فرود دیدگانِ خسته و سردرگم، سایهای نمایان بر دربهای شیشهایِ کافه، او را به سمتِ خود میکشد.
تصویری آشنا اما غریبه
یک صندلی خالی
یک گیلاس خالی
و فرارویشان، بانویی ملبس به پیراهنی سیاه با موهایی سپید
وفنجانی قهوۀ تلخ در انتظارِ نوشیده شدن.
انتظاری تلخ
در کافهای کنارخیابان
خیابانی منتهی به آسمانی تار، پوشیده از ستارگانی رنگپریده وچشم به راهِ گم شدن در آغوشِ نور.
✍?الهام اشترینژاد