Elham.ashtari
Elham.ashtari
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

شب و کویر




شب و کویر

elhamashtari.com

مناظر شهر به سرعت از جلوی چشمانم میگذرند.

به جاده میرسیم.

با همان سرعت پیش میرود. قطار را میگویم.

سریع السیر است.

از هواپیما میترسم. سالهای دوریست که میترسم.

از همان زمان، که شوق رفتن روی ابرها و از نزدیک تماشا کردنشان، با دیدن تصاویری تاریک از هواپیمایی سوخته و متلاشی شده درتلویزیون و اشک و آه زنان و مردان و کودکان، به رویدادی وحشتناک تبدیل شد.

از همان زمان، که شوقِ صبحِ زود بیدار شدن جمعه ها و به دوش کشیدنِ کوله پشتی ‌خالی و ادای کوهنوردها را درآوردن، جایِ خود را بهیک پیاده رویِ کوتاه و دنبال کردن مسیر مارپیچ کوهنوردی داد.

تا جایی که سوی چشم، یاری میکرد.

وهمان شاخه‌های کوتاه و بلندِ ترس از ارتفاع، مانع ادامۀ راه بود.

و اینگونه بود که ریشۀ این ترس در کودکی جوانه زد و امروز چنان سترگ و تنومند شده است که لذتِ تجربه های بسیاری را از من ربودهاست.

به ایستگاه دوم رسیدیم.ایستگاه محمدیه.

مردی با چرخ دستی کوچکی از میانِ راهروی باریک کوپه ها، بین دو ردیفِ صندلی‌هایی که با خشنودی وزنِ سنگینِ مسافران را تحملمیکردند تا راه را برای رهرو سهل کنند، میگذرد و آنها را ترغیب به خرید چیپس وساندویچ سرد میکند.

شهاب صندلی را به عقب متمایل کرده و چرت میزند.

تصاویر دوباره شروع به حرکت کردند.

با سرعتی زیاد شروع به حرکت کردند.

با همان سرعتی که من کودکی را به نوجوانی رساندم و به سمت جوانی دویدم و امرِوز برای به یاد ماندنی کردنِ سالروِز سی سالگیم، قصدِ کویر کرده‌ام.

خاطرات را در ذهنم شخم میزنم.

با عبور از پیچ وخم روزگار گذشته، گاهی اخم، گاهی اشک، گاهی لبخند، بر گردی صورتم نقش‌آفرینی می‌کنند.

ویژگی مشترکِ سرعت قطار و خاطراتِ تلخ و شیرینِ آدمی وجه مشترکی دارند.

" میگذرند"

آری می‌گذرند.

هر چه باشند.

هر جور باشند.

مانند همین مسیر، همین جاده، ایستگاه محمدیه، ایستگاه کاشان، ایستگاه نطنز.

بیشتر از چهار ساعت است که در جاده به سر میبریم.

جاده ای صاف و خشک که هرازگاهی میتوانی چند بوته خار را چون سمبلِ زینت بخشِ برهوت ببینی.

از متصدی قطار که برای سومین بار، رد می شد و نظارتی به حال و هوایِ کوپه ها می کرد، پرسیدم:

-چقدر راه مانده است؟

- دو ساعت دیگر

راه طولانی بود. بعد از شش ساعت و نیم، به ایستگاه راه آهن شهر یزد رسیدیم.

یزد با مردمانی خونگرم و میهمان‌نواز

راننده تاکسی با هیجان و خوشرویی از شهرومیراث فرهنگی و دیدنی‌های باستانیش نقل میکرد.

گویی قصد داشت خستگی مسیر راه‌آهن تا هتل را به حداقل برساند.

به هتل رسیدیم.

خانه ای قدیمی و سنتی بازسازی شده، دیوارهای کاهگل و ارسی هایی به اشکال نامنظم هندسی و رنگ های سبز و قرمز وآبی.

حیاطی مستطیل شکل و حوضی در میان آن پوشیده با کاشی های آبی رنگ منقش به طرح‌هایی از بندهای ختایی و گل‌های پنج‌پر وقاجاری.

داخل اتاق، دو طاقچۀ کوچک است که هر کدام مزین به یک ترمِۀ زیبای سِرمه‌دوزی شده و یک چراغ علاءالدین قدیمی از جنس برنج،نشسته بر روی ترمه‌هاهستند.

زیباییِ نمای سنتی و دلنشین ترسیم شده به واسطه آن طاقچه و متعلقاتش، وجه تمایز آن با هتل‌ها و مهمانسراهای نیمه مدرن و مدرنبود.

باری، امروز را به استراحت و گشتی در شهر میگذرانیم و برای فردا برنامۀ کویرگردی داریم.

ماشین مخصوصِ تورکویر در ساعت مقرر به دنیالمان آمد.

یک زوج دیگر هم با ما آمدند.

حدود یک ساعت و نیم رانندگی و نیم ساعت پیاده روی.

سپس رسیدن به مقصد.

زمینی وسیع پوشیده از شن های طلایی

هوایی خنک و کاملا متفاوت از درون شهر

ستاره هایی با درخششی بی‌نظیر که گویی فاصلۀ چندانی با تو ندارند وتنها با حرکتِ دستت به سمت آسمان، میتوانی هر کدام را کهمیخواهی بچینی و از آنِ خودت کنی.

هلال ماه در میانِ ستارگان پرنور، لبخندی با طعمِ خوش آمد گویی نثار میهمانان امشبِ کویرکرده است.

تا به حال آسمان را چنین ندیده بودم.

میتوانستم همانطور نشسته برشن‌ها، ساعت‌ها و شاید هفته‌ها شاهد این شاهکار باشم، بدون ذره ای خستگی.

شهاب، با کیکی کوچک وشمع‌هایی روشن به سمت من آمد و دیگر دوستان کویرگرد با کف زدن و ابراز هیجان، رونقی به سالروز زمینیشدن من دادند.

شمع‌هایِ روشنِ روی کیک، کورسویی بودند در میانِ تشعشعات پرنور ستارگانِ آرام گرفته در آسمانِ مهتابی و تنها به یادآور شدنسالهای سپری شده از عمر چند ده ساله من، بسنده کردند.

ساعت نزدیک به دو صبح است.

حال و هوای عجیبی را تجربه میکنم.

احساسِ کوفتگیِ کسی را دارم که سنگ بزرگی را جابجا کرده است.

دقایقی خیره به آسمان، در اندیشه خود فرو میروم.

شبِ زیبایِ کویر، سوسوی الماس های آویخته بر پهنۀ بی کرانش، سکوتش، آرامشش، مرا با خودش به صلح رساند.

آری صلح

همان صلحی که سالها برای به دست آوردنش به هرآنچه که زمینی‌‌ بود، سرک کشیده بودم اما به سمت خودش، به آسمان، به فرازمین، نگاهی نینداخته بودم.

شهاب شگفت زده پرسید:

- مطمئنی؟

- بیشتر از همیشه

زمین کوچک و کوچک تر میشود و اکنون فقط آبی آسمان است و تکه هایی از ابرهای پراکنده .

پایان

الهام اشتری‌نژاد

داستان کوتاهخودشناسینویسندگیشب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید