ویرگول
ورودثبت نام
الهام سرداری
الهام سرداریدانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
الهام سرداری
الهام سرداری
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

تلخ ترین خاطره ی دوران کودکی

درختان روحم را به نظاره نشسته بودند و من میدانستم یا حداقل احساس میکردم روحم را با خودشان به تاراج برده اند.رودخانه کمکی به غلبه بر ترسم نمیکرد.صدایش بر تن کوچکم شلاق میزد. مادرم را میخواستم. گلهای زردی که برای مادرم جمع کرده بودم در دستانم غش کرده بودند. پاهای کوچکم دیگر تحمل وزنم را نداشتند پس روی علف ها نشستم. دخترها مرا رها کرده بودند وسط ناکجا اباد روستایمان و حالا من بودم و گل های عزادار و رودخانه ی خشمگین. باهم برای کندن گلهای بیگناه امده بودیم و حالا فکر میکردم خدا دارد انتقام گلهایش را از من میگیرد. از دخترها کوچک تر بودم اما حالی ام میشد که طور خاصی نگاهم میکنند. یکیشان سمتم امد و با لبخندی وهم اور گفت : مگر نمیخواهی دسته گلت از همه زیباتر شود؟ پس برو ان طرف رودخانه و گل بچین. میخواستم.میخواستم لبخند بزرگ مادرم را ببینم اما کوچک تر از انی بودم که شجاعت به خرج دهم پس سرم را تکان دادم که نه نمیخواهم. دختر بعدی اطمینان داد تا پشت سرم می ایند پس راه افتادم.دقایقی چند از مسیرم نگذشته بود که تهی بودن را حس کردم. کسی نبود. هیچکس. تنهایم گذاشتند. حالا فکر میکردم که شاید خرس دهکده جایی در حال چرب کردن ظرفش برای پختنم است.گلها مرده بودند و عرق های کف دستم کمکی به ابیاریشان نمیکرد.همین است.سرنوشت من گم شدن در جنگل است.تاریک شد. اما بر اساس اموخته هایم تا غروب ساعاتی مانده بود. پسر خاله ام نگران نگاهم میکرد.مرا روی دوشش نشاند و از قتلگاهم دورم کرد.

داستانکداستانخاطره
۱۰
۳
الهام سرداری
الهام سرداری
دانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید