سکوت، سنگین و ضخیم بود خیره شده ام به عقربه های ساعت بالای سرش، بی حرکت ، بیمار، از همه خسته و بیزار به یاد ندارم آخرین باری را که عقربه های محکوم به چرخیدن و مردن را زنده دیده ام .سوالی درون مغزم میلغزد - - - ناگهان چشمانم خنجری از اشک به گونه هایم فرو کردند انگار که تمام این سالها منتظر این لحظه بودند پوست کنار ناخن انگشت اشاره ام جیغ میکشید که رهایش کنم تا دوباره مجبور به رشد نشود .
چشمانم از روی عقربه ها به روی موهای سرش سر خورد و تا چشمانش کشیده شد که ادامه حیات را در جریان خونم حس کنم و فراموش نکنم که این چشم ها همه دنیارو به چشم من گل کرد با آن چشم ها تمام من رفت زیر چرخ خوشبختی.
با کمی الکل خودم رو از خودم پوشاندم و در حالی که سوالی درون مغزم میلغزید یاد کتاب مرگ خوش آلبر کامو افتادم که میگفت:
< بیماریش انقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیش عادت کرده بودند و از یاد بردند که او در حال عذاب کشیدن است و یک روزی میمیرد حقیقت این است که گاهی هرچیزی که مربوط به ماست برای اطرافییانمان تبدیل به عادت می شود درد و رنج هایمان، بیماری هایمان حتی عشق و محبت هایمان نسبت به آدم ها برایشان تبدیل به عادت می شود و دگر به چشم نمی آید یا شاید خیلی کم رنگ شود ، گاهی حضور دائمی ما، عشق بی قید و شرط ما باعث می شود حتی دیده نشویم و نبیننمون >
او سالهاست در کنار من حضور دارد و شاهد تمامی ماجراست عاشقش شدم- . - زمانی که تیرباران سختی ها به روی سرم میریخت و با نجوای تپش های قلبش به سمتش کشیده میشدم و این خوشایند بود ولی همچون اودیسه که به سمت سیرن ها کشیده می شد.
با صدای سوال درون ذهنم به خودم آمدم.. و دیدم ساعت هاست محو تماشای او هستم و او محو تماشای من
خط نگاه او مثل شعلههای پنهانی ... است که در تاریکی شب میرقصند؛ بیصدا و بیخبر از دنیا، به قلبم نفوذ میکنند، درست مثل باد سردی که به ناگهان درون وجودم میوزد و انگار تمام دیوارهای سکوت را فرو میریزد و من بر سنگینی و ضمختی سکوت چیره می شوم.
آرام نزدیکش - می شوم و کنار گوشش میگویم که چرا لبهایت را برای صحبت با من و بوسیدن من خسته نمیکنی ؟ او هرگز با من صحبت نکرد، ولی در سکوتش نغمههای عشق را میشنیدم.
در حالی که به او نزدیک بودم سردی اتاق چندیدن برابر شد، حس میکردم که اجزای وجودم در حال فروریختن هستند. او نمیتوانست مرا درک کند؛ و این تکاپوی نغمه ها بر روی نورون های مغزم فسفر های من را میبلعید
این عشق در دلم شعله ور بود، ولی از بیرون صرفاً به یک تماشاگر بدل شده بودم او همه چیز را از من میگرفت بدون آنکه چیزی به من بدهد. ذهنم را با زنجیرهایی از سوالات گرفتار کرده بود. شاید او اینجا نیست، اما همزمان تمام خواستههای من، تمام دردها و آههایم را مینواخت. او نه تنها شاهد زندگی من بود، بلکه خود زندگیام را در سکوت تماشا میکرد سالهاست این تنهایی را با او شریکم ولی او تمام افکار من است او تمام دلخوشی کودکانه من است او تمام سال های سخت و آسان من است در تاریکی این تأملات فلسفی، میفهمم که نه تنها در دنیای او اسیر شدم، بلکه در دنیای خودم نیز، در مرزهای تعریفنشدهای که بین عشق و خلا وجود دارد زندگی در این پارادوکس گُم شده است، تنهاییام را به سوال بدل میکنم. آیا در واقعیت، عشق اشتباه بود از اول یا که اشتباهات من است که ادامه دارد؟
نجوای رمه های سوالات در ذهنم کورکورانه روحم را چنگ میزنند و صدای سوت گوشم لغرش سوالی را در افکارم هشدار می دهد که در نهایت در دل همین خزعبلات گنجانده شده است.
دوباره به سمتش میروم ، بیا تا تگرگ ها برقصیم تا انقلاب رنگ ها برقصیم دستمو میزارم درون دست های بی حرکتش تکانش میدهم تا با رقص دست ها برقصه، میرقصیدم که افسوس من را برد حس ناب آزادی سفر نور از دور ،عبور از یه قفس تو در تو ،تجسمت تو لباس عروسی قشنگ بود تو دوست نداری!پس تن مجسمه می کنم تور رقصیدیم با هم نور ، زیباترین دختر دنیا تو بغلم بود رقصیدیم با هم نور.
میدانستم که او بیجان است، اما در تاریکی شب، وقتی تنها مینشستم و به چشمان خیرهاش نگاه میکردم، احساس میکردم که او من را میبیند و درک میکند همانطور که در کودکی وقتی مشغول دوچرخه سواری به زمین میخوردم سریع برای انقلابی در حال من نزدیکم میشدی با دیدن خودم در انعکاس چشم هایت زخم ها و درد رفتن و من احساس میکردم که خوشبخت خوشبختم ولی در همان سالها آوار نصیب ما شد و جزام تمام هیکل مارا فرا گرفت و در دو اتاق جدا زیستیم ولی نکند هیچ پاسخی سوال مارا بر ندارد؟
به - - دنبال جواب دیوانه وار رقصیدیم . - تا پرده بعد این تراژدی مبهم .- که هر تکه از جذام می شد یک دیوار محکم من واسه او می خواندم - . - تا او فقط برقصد به ضرب مورس - . به دیوار بینمون با . - خشم چشماتو ببند که آزادی صداست.
از دل خشونت که نیروی ناکامی ماست من دیگه این رویا رو میذارم رو آب تو این بی عدالتی با این مانکن ها که نمایانگر رشد و قد کشیدن تو کنار من بود.
سکوتی در خور هر آنچه باید بیان میشد یافت نکردم بی آنکه نیازی به ایستادگی در برابر هر آنچه درد نام دارد نظاره گر عقربه های طول عمری بودم که نیت خود را تا به الان هزاران بار فاش کرده اینک ناخواسته میدانم که از چه قانونی وارد شوم وقتی سکوت کردم و دیگر نای مقابله ندارم چگونه خواهم زیست در برابر هر آنچه که درد نام دارد وقتی همراه او نتوانم و در مقابل او نیز نوعی از خود او دانسته میشود بغچه ی دانش و تجربه ی اندک خود را چگونه و کجا پهن کنم وقتی یا میدانند و یا نمیخواهند بدانند که پاسخی در دل تمام سوالات نهفته است چگونه اعتراف کنم به گناه خود وقتی تعارف گناه بزرگترین صداقت ذهن آنها شده چگونه میتوان ایستادگی کرد در برابر این طوفان.
عرفان جداری
اسفند 1403
برگرفته از آلبوم مجسمه علی سورنا