مُهتدی ཻᥬζ
خواندن ۴ دقیقه·۴ روز پیش

❀رفیق‌شخصیᥬζ❁

اول شب، فاطمه هذیانش گرفت. از آن جدی‌هایش بود. به هذیان که می‌افتاد هیچ نمی‌توانستم تحملش کنم. بی‌وقفه حرف می‌زد. از همه‌چیز می‌گفت. از درخت‌ها، از مرگ مرتضی، از کوچه‌باغ فردوس توی شیراز، یا از تأثیر دندان خراب بر تقدیر آدم‌ها. چرند می‌گفت. چرت‌وپرت. با فریاد می‌گفت. گریه‌گریه می‌گفت. می‌خندید و می‌گفت. مدام و بی‌لحظه‌ای درنگ. آن‌قدر می‌گفت تا خودش هم خسته می‌شد. اصلاً خاطرم نیست چه‌طور عاشقش شدم. فکر می‌کنم هرگز این‌طور خُل‌خُلی عاشق کسی نشده‌ام.
[گفتی: بروم از این ولایت، بروم به بندری دیگر. شهر که قحط نیست؛ این نشد، یکی بهتر.]*
ام‌شب، بس که فکر کرده‌ام، شقیقه‌هایم به گزگز افتاده‌اند. دوباره اندوه گذشته به تنم ماسیده. آدمی‌زاد در این لحظات باید چه‌کار کند؟ خیره به سقف نگاه می‌کنم. نه، این زندگی هیچ هیچ هیچ هیچ حق‌مان نبود؛ اما چه‌کار می‌توان کرد؟ حرف‌های فاطمه توی استخوان گونه‌اش می‌لرزند. با چشم‌های بسته و چهره‌ای دردناک، کسی را می‌خواهد که خیلی دور است؛ خاطرم مانده آن‌موقع‌هائی را که بی‌بی به‌مان می‌گفت برایش روزی چهل تا یاسین بخوانیم تا شفایش واقع شود. آن‌موقع‌هائی را که روزبه‌روز زردتر و لاغرتر می‌شد. یادم مانده. هذیانش که می‌گرفت دست‌هایش را از پشت با طناب می‌بستند. می‌انداختندش روی خاک. روی خاک خنک. بعد که پیشانی‌اش به زمین می‌رسید برایش یاسین می‌خواندند. فرامرز می‌گفت مرض فاطمه این چیزها نیست که دکترها می‌گویند. جن رفته توی جلدش. فاطمه آن‌قدر حرف می‌زد تا که آرام‌آرام از چرت و هذیان می‌افتاد، ساکت می‌شد. بعد دوباره داد می‌کشید. به بی‌بی و فرامرز فحش می‌داد. گریه می‌کرد. صدایش که سالم می‌شد، من را صدا می‌زد. از روی زمین صدایم می‌زد تا کمکش کنم. شاید از همان روزها بود که کم‌کم‌کم‌کم عاشقش شدم.
[هرتیشه زدم به ریشه‌ام خورد، دلم پوسید. تا کِی بنشینم این‌جا، دست روی دست، که گرد بر خاطر بنشیند؟ هر طرف چشم می‌ندازم، تا مدّ نظر، همه‌اش خرابه‌های سیاهِ عمر می‌بینم. حیفِ این‌همه سال، حیفِ عمرِ عزیز، که تلف شد درین خراب‌آباد.]*
آن‌یکی دختری را که با هم بزرگ شدیم هم دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. نمی‌دانم چرا ام‌شب یادش افتادم. نمی‌دانم، فکر می‌کنم بیش‌تر از فاطمه عاشقش بودم؛ اصلاً پیش از آن بود که فاطمه و هوشنگ بیایند به دهات. یک روز هم گذاشت و رفت. به‌کلی از محل رفت. چند ماهی که گذشت و سراغم را نگرفت و هیچ‌چیز برایم ننوشت، فهمیدم که راست‌راستی دیگر دوستم ندارد. چند سال بعد که دوباره برگشت، خواستم به‌اش بگویم که هنوز دوستش دارم. مجتبی نگذاشت. گفت که بوی آدم‌ها عوض می‌شود. بوی این دختر هم تا حالا عوض شده. به من می‌گفت. به من که برای چای‌خوردن هم دو تا قند برمی‌داشتم. یکی برای آن‌یکی که هیچ‌وقت نبود. به من می‌گفت که حیفم می‌آمد حتی کوچک‌ترین چیزها هم تنهاتنها طی شوند. دست خودم که نبود، به‌قول سیمین گِل‌ام عاشق بود. چه‌کارش می‌کردم؟
[بندرِ دیگری نخواهی دید، خطه‌ی بهتری نخواهی یافت. شهر سر از دنبالت برنمی‌دارد. در همان کوچه‌ها پلاس می‌شوی. در همان محله‌ها پیر می‌شوی. در همان خانه‌هاست که که موهایت را سفید می‌کنی. هر کجا بروی، به همین شهر می‌رسی.]*
بعد با خودم فکر کردم که زندگی راست‌راستی ارزش این چیزها را ندارد. این‌جا فاطمه را اذیت می‌کنند. بی‌بی اذیتش می‌کند. فرامرز اذیتش می‌کند؛ من که دلم نمی‌خواهد او اذیت بشود، باید این‌بار، همان‌طور که هوشنگ گفته بود، به‌اش می‌گفتم که دوستش دارم. باید می‌گفتم. به‌صدای بلند. پس همان اول صبح گفتم. اول همان صبحی که توی دهات زلزله آمده بود. همان صبحی که شب پیشش همه توی جای‌مان زیر پتو بودیم و از ترس صداها خواب‌مان نمی‌برد و عرق می‌ریختیم و فرهاد داداش آقاسیفی شاشیده بود به خودش.
[اُمید به خارج نیست. راه به خارج نیست: نه از زمین، نه از دریا. در همه‌ی دنیاست که بر باد رفته عمر، در همه‌ی دنیا آری، عمری که تلف کرده‌یی درین بیغوله.]*
ام‌شب، به‌ دلم افتاده که به مجتبی زنگ بزنم. دی‌شب اتفاقاً به داداشِ مجتبی فکر کرده بودم. اسمش مرتضی بود. آدم بدعاقبتی بود. ما هم می‌شناختیمش. توی زیرزمین خانه‌ی آقاسیفی مُرد. دو هفته‌ی بعد همسایه‌ها پی بوی تعفن را گرفتند و جنازه‌ی بادکرده‌اش را از کنار منقل و وافورش پیدا کردند. او هم گاه‌گاهی با خودش حرف می‌زد. شبیه فاطمه هذیان می‌گفت. بعضی شب‌ها هم می‌آمد وسط کوچه، می‌زد توی سرش و داد می‌کشید. که «بمیر دیگه مرتضی، نه زن داری، نه خونه، نه پول، بدبختی، بی‌چاره‌ای مرتضی، بی‌چاره‌ای. بمیر. بمیر.» و بعد آن‌قدر گریه می‌کرد و خودش را کتک می‌زد تا شاید آرام بگیرد. نمی‌دانم چرا به مرتضی فکر می‌کردم. شاید ترسیدم که فاطمه بعدها شبیه او بشود. اصلاً شاید هم فاطمه مرا شبیه مرتضی کند. واقعاً ممکن است؟ نکند با این هذیان‌های هرشبش راست‌راستی دیوانه‌ام کند! به‌اش گوش می‌دهم. هنوز دارد حرف می‌زند. چه‌قدر دلم می‌شکند وقتی که این‌گونه می‌بینمش. اما مگر مهم است؟ دل برای شکسته‌شدن است دیگر. «اصلاً مگر جائی هم هست که در آن دلی نشکسته باشد؟» حرف‌ها توی استخوان گونه‌اش می‌لرزند. با چشم‌های بسته هنوز، و با چهره‌ای دردناک، کسی را می‌خواهد که خیلی دور است؛ آدمی‌زاد در این لحظات، باید چه‌کار کند؟

<*شعرِ «شهر»،
سروده‌ی کنستانتین کاوافی
ترجمه‌ی بیژن الهی.>

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید