عزرائیل شاکی(م.م)
عزرائیل شاکی(م.م)
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

✅️بسوزد پدرت ای عشق..

عشق چیست؟
عشق چیست؟
عزرائیل شاکی (م.م)


بسوزد پدرت که جوانی مان را یا در زیرسیگاری جا گذاشتیم یا زمزمه آهنگی آشنا در خلوت و دل مشغولی که سوزناک ترین آوای هستی بود.
قلمم توان سابق را ندارد.خشکیده از جوهر،آخر جوهرش تنفس او بود اما اکنون در هوای خفه زندگی فرسوده است.
با قلم شکسته و روسیاهم از کنج دلم از آن گوشه که همیشه آماده است برای تپیدن خاص دلبرانه،شروع به الا کلنگ انداختن روی صفحه سفید کاغذ می کند.
از چه بنویسم،فراغ،اشک،درد،بغض،فریاد و یا از کلافگی ام که کسی نمی داند و نمی خواند و نمی بیند مرا در فرتوت ترین حال دوره شباب.

اصلا چه کسی درکم می کند؟آنهایی که غرق در کتب مزخرف روان شناسی هستند و می خواهند دنیا را زیبا نشان دهند؟یا آنها که از دریچه تهوع آور دین می خواهند از زیبایی های خلقت و آفرینش بگویند؟آنها که از روی هوس یا احتیاج درگیر عشقی احمقانه و بچه بازی لجوجانه بوده اند‌؟آنها که غرق در خوشی و کافه گردی با یار و غار و دار خویشند؟آنها که به زندگی امیدوارند و راضی به آب باریکه و مستدل به نمک زندگی بودن دعوا یا آنها که سرگرم چشم و هم چشمی با خاله زری و همسایه بالایی ، مهوش و عمه کتی هستند؟کدام یکی از اینها می فهمند آخر دنیا یعنی چه؟اینها چه میدانندخستگی یعنی چه؟چه می دانند فرار به امید بهبود شرایط یعنی چه؟چه می‌دانند سقوط رویاهای جوان یعنی چی؟اصلا اینها چه می‌دانند جهنم و تنهایی جیست؟
لمس تنهایی و عزلت چندان سخت نیست،اما تنهایی را با یک بیان ساده نمی شود به جان چشید،تنهایی یک مکتب فلسفی نیست،تنهایی خود را فریب دادن نیست که بگوییم خدا هم تنهاست.
تنهایی همین چیزهای دم دستی و روزمره ای است که من و امثال من درک می کنند و سایرین نه.
تنهایی این است که در هنگام بزرگترین هیجانات که بوجود آوردی کسی نباشد برایش با آب و تاب تعریف کنی ، تنهایی یعنی چشمی در انتظارت نماند و قلبی برایت نتپد ، تنهایی یعنی بروی خانه آن شربت ساده آب لیمو نباشد ، تنهایی یعنی دورت پر از آدم نخودی و بیخودی باشند اما دلت ارام نگیرد ، تنهایی یعنی هیاهو برای هیچ و یا شاید تنهایی یعنی سکوت و مرگی خاموش.
از نبردهای خونین نرماندی و سن پطرزبورگ در جنگ جهاني تا آوارگی و خستگی سربازان آمریکایی در ویتنام،از ویرانی های سیلاب شیراز تا خرابی های زلزله رودبار،از آشوب های گوشه کنار کشور تا سقوط بازار وال استریت ، از خشم و هیاهو جنگ سرد تا خشکسالی مرداب ها و دریاچه ها همه حال امروز من است‌ که‌ بی تو سرنوشت برایم رقم زده.
دیگر از حکمت،خیریت و رحمت و این صفات بی رحمانه خدا خسته شده ام پس چرا از رحمانیت و رحیم و نعیم بودنش چیزی نشانم نمی دهد‌ ؟ همین که پرواز کنم در آغوش گذشته کافی است.همین که قدری از دلتنگی ها بکاهم بس است.
من دلم آن کودکی را می خواهد که پاک و معصوم بود ، دلم برای آنکه با کوچکترین خطایی احساس ندامت و شرمندگی می کرد تنگ شده ، برای مدرسه محقر و دوست داشتنی ، دلم برای توپ پلاستیکی و بچه های محله تنگ شده ، برای روزهای داغ تابستان با دوغ و سیر محلی ، برای عدسی زمستان مادربزرگ ، برای باباطاهر خواندن پدربزرگم ، رای کارت های بازی و برای گذشته ای که صاعقه وار گذشت تنگ شده.برای آن معصومیت از دسته رفته،اصلا دلم برای خودم تنگ شده است.
افسوس،افسوس که نای جنگیدن برایم نمانده،این حجم از یاس را فقط یک نفر بر شانه هایی گذاشته که نمی داند،دیگر توان گذشته را ندارم‌.من جوهر قلمم رنگ ندارد تو بگو،حال تو بگو هیچگاه یادم را نفس میکشی؟چشمانم را فریاد می زنی؟
اما با تمام این افکار من هنوز عاشق توام و حتی دوری ات که ذره ذره آبم می کند برایم چون عسل شیرین است . کاش بیایی تا کلبه ای برایت بسازم از جنس فانتزی هایت،کلبه ای از جنس نقش زیبایی که با دستت روی بوم می زنی،طرحی از خودمان. اما اگر نباشی جگرم آتشش می گیرد و روحم تکه تکه می شود ولی من دست بردار نیستم و آنقدر به دنبال تو میایم که خودت هم عاشق شوی.

✍️عزراییل شاکی(م.م)




دوست داشتنیکافه گردیتنهاییعشقعاشقانه
مرا میان جنگلِ بلورِ دست‌های خود پناه ده ، به زهرِ مرگ بارِ بوسه، التیام ده. مرا، مرا بکش بکش .نجات ده .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید