پیام زهرا فضای ایتا را برایم ترسناک کرده است. از لحظهای که پیامش را میبینم یک نمه استرس در دلم میپیچد. نمیخواهم با او مواجه شوم. 48 ساعت مداوم در برابر باز کردن پیام مقاومت میکنم و در تمام این مدت هربار که ایتا را باز میکنم؛ شکلک خندهی آخر پیام بدجور روی مخم میرود. در واقع از «پاسخگویی» اجتناب میکنم نه از «خواندن» متنهایش. اجتناب میکنم چون هنوز روشی برای پاسخ ندادن بلد نیستم. اگر تیک های دوتایی آبی نشده باشند؛ میتوانم تا ابد از جواب دادن به هر کسی اجتناب کنم: «ندیدم تا انتظار جواب داشته باشی.» اما هنوز نمیتوانم به روی فرد بیاورم که «تو ارزش توجه من را نداری!» حالا آن آدم هرقدر بیخود و بیجهت بوده باشد! سعی میکنم نیمه پُر لیوان را ببینم. اینکه 8 ماهی است این قدرت را داشتهام تا در گروهی که او هم در آن عضو هست؛ باقی بمانم و به سادگی پیامهای دوستان مشترکمان را جواب بدم و مراوده کنم؛ بدون اینکه حتی یک بار با زهرا همکلام شده باشم. برای من؛ قدم بزرگی است.
چند روز است ویرگول از دسترسم خارج بوده است. نمیدانم مشکل از سایت بود یا از اینترنت من. بالاخره زندگی در بین کوهها در زمستان سختیهای خودش را دارد! نبودن ویرگول و کندی اتصال به اینترنت باعث میشود خودم را بررسی کنم:
حالم بد است؟ نه
اعصابم خورد است؟ نه
احساس کسالت و خمودگی دارم؟ نه
قدرت برنامه ریزی برای ساعات خالی مانده زندگی را ندارم؟ ابدا
با اینکه کارهای زیادی برای انجام دادن دارم اما اغلب روز را خوابیده ام؟ البته اما این ربطی به نداشتن اینترنت ندارد.
احساس دلتنگی برای مراودات مجازی داشتهام؟ بله
فشار روانی منجر به رفتارهای احساسی غیر قابل توضیح در من شده است؟ خیر
جوابها نشان میدهد آنقدرها هم که فکر میکردم اسیر ویرگول نشدهام. صدای ذهنیام مُسِّر است واژهی «هنوز» را به این جمله اضافه کند! البته آن شب کذایی از اینکه امکان دسترسی به سایت و دیدن ماجرا به صورت زنده را نداشتم؛ دلگیر بودم. اینکه نفهمی دیگران چرا اینقدر خشمگین هستند ممکن است تو را در قضاوت و ارائه راهکارها به خطا بیاندازد. چنانچه چندبار حسرت خوردهام که چرا متن پیام دوستم را ندیده بودم تا شاید او را از نوشتن بعضی جملات منصرف کنم و باز حسرت خوردم چرا با طرف دیگر آنقدر که لازم است آشنایی نداشتم تا آتش خشمش را بخوابانم؟ یادم میافتد قرار است از «دادگاهی کردن دائمی خود» دست بردارم و بعد هم یادم میافتد «من مسئول تمام اعمال دیگران نیستم.» سعی میکنم خودم را آرام کنم. راستش را بخواهید کمی تا حدودی نمیشود.
هر دعوایی با هر تعداد شرکت کننده میتواند مرا برنجاند. مخصوصا اگر این دعوا بین افرادی باشد که من آنها را آدمهای خوب میدانم و بحثشان را از سر سوء تفاهم. یاد دعوای گروه خودمان میافتم. جایی که زینب یکبار برای همیشه تکلیف را مشخص کرد که وارد دعوا و بحثهای او و مرضیه نشوم. نشدم و آن دوستی هنوز ادامه دارد اما نه آن ادامهای که دوستش داشته باشم. هنوز هم باهمدیگر جمع میشویم. گعده میگیرم و حواسمان هست مناسبتهای مهم زندگی یکدیگر را فراموش نکنیم اما... دوستیمان مثل لباس رنگی در آفتاب مانده؛ بیکیفیت شده است! وقتی جمع میشویم تمام مدت تلاش میکنیم تا چیزی پیدا کنیم؛ حرفی بزنیم شاید بشود آن نشاط و لذت همصحبتیهای چند ساعته را تکرار کنیم اما نمیشود. نمیشود چون از هم دور شدهایم.
امیر به مرتضی گفته بود از هم دور شدهاند. راست میگفت از هم دور شده بودند و این در رفتارهای تصنعی و ارتباطات نخ نما شدهی که رنگ اجبار داشت؛ مشهود بود. به مرتضی گفته بودم: «امیر نمیخواهد بفهمد ولی مسیرهایتان از هم جدا شده است. روند زندگی و چاله چولههایتان فرق کرده... دیگر نه تو همان دانشجوی پر شر و شور دانشکدهی پزشکی هستی که بخش زیادی از ساعاتش را در کلاسهای ادبی میگذراند و نه او همان دانشجوی عاشق پیشهای بود که برای ابزار داندانپزشکی اسامی عاشقانه گذاشته بود. هردوی شما از آن نقطه گذر کردهاید.» سر تکان داده بود که حرفم را میفهمد و در سکوت قهوه اش را خورده بود.
چندبار گوشی را بر میدارم تا به امیر پیام بدهم و بپرسم در بیمارستان نمازی شیراز کسی را میشناسد؟ فکر میکنم بعد از این همه سال حرف زدن با او مسخره است. پس به جای او به تمام گروههای عمار و هنروران پیام میدهم. بالاخره مینا میگوید خبر میگیرد و شاید بتواند سفارش کند. هنوز دلم آرام نیست. بیماری در غربت ترکیب آزار دهندهای است که وقتی تجربهاش را داشته باشی تا آخر عمرت فراموشت نمیشود.
سادات عملا خرناس میکشد. عملیات خطیر «سمع» را در خواب انجام میدهم. گرفتگی صدا و نویز در آن کاملا مشهود است. این علامت در کنار استفراغ دیشب و عطسههای دم صبح ؛ نوید روزهای شیرین و سرشار از سلامت آتی را نمیدهد. قبل از اینکه دادگاه جدید را شروع کنم؛ حواس خودم را مثل بچههای 2 ساله پرت میکنم. کاغذ برنامههای روزانه را بر میدارم و مراجعه به دکتر متخصص اطفال را به آن اضافه میکنم. دورهی قبلی آنفولانزا را به مدد داروها سپری کردیم ولی ادامه دار شدنش؛ نگرانم کرده است. به خودم آرامش میدهم البته استرس آنچنانی هم ندارم اما ترجیح میدهم روزها را با اخلاق بهتری سپری کنم. یادم نیست برای آقای عالم زاده انصاری نوشتم یا نه اما دیگر دارد باورم میشود «نگران بودن» یکی از مشخصههای اصلی مادری است.
انگار همزمان با بچه دار شدن خودِ قدرتمندِ حاکم بر ارتباطات را از دست میدهی. کجاست زنی که بیخبری را خوش خبری میدانست و اگر مسافرش یادش میرفت که رسیدنش را اطلاع بدهد؛ به فال نیک میگرفت؟ یا در بحبوحهی داستان سوریه و افغانستان وقتی از دوستانش بیخبر میماند؛ به آرام کردن سایرین میپرداخت؟ تب حورا سادات را چک میکنم و فکر میکنم آن زن یک جایی در درونم جا خوش کرده تا به محض نیاز باز بیرون بیاید و مدیریت اوضاع را در دست بگیرد. (امیدوارم)
دست و دلم به نوشتن جواب سوالات دکتر «عرفان» نمیرود. اصطلاح دست و دل خیلی درست نیست درواقع فکر و ذهنم است که کلا کار نمیکند. انگار دیگر آن ذهن فعال سابق را ندارم. نمیدانم اثر فعالیتهای هورمونی است یا عوارض دردهای گاه و بیگاه و یا شاید خستگی جسمی به ذهن سایه میاندازد. هرچه هست نمیتوان در ساعات محدودی که تن درد ندارم به کاری غیر از بازی با سادات و حفظ روحیهاش بپردازم. دوست ندارم در سالهای حساس ایجاد روانبنهها تصورش از مادری و زن بودن؛ بیماری دائم باشد. دوست ندارم به خاطر «خود مقصرپنداری ذاتی کودکان» خود را مسئول حال بدم بداند و یا ناخودآگاهش با «تصور بیاهمیت بودن نیازهایش» حکم به «بیارزش بودن خودش» بدهد. نتیجه این میشود که به جز یک ساعت و نیم ظهر که تا حدودی به درسها میپردازم؛ هیچ کار مفید درسی دیگری در برنامهام ندارم. یک ساعت و نیمی که گاه قربانی دردهای جسمی و حتی نیاز مبرم به خواب میشود!
ژینوس زنگ زده است و از مادر پرسیده آیا آن شب که مهمان خانهاش بودیم؛ رفتار بدی نسبت به مادر شوهرش داشته است؟ گلگی کرده که عمه زهرا ناراحت شده و بعد ناراحتیاش تبدیل به دعوای بین او و شوهرش شده است. عمه زهرا در واقع عمهی ما نیست ولی از آنجایی که آذری زبانها به همهی زنهای آشنا «عمه» میگویند او را عمه و شوهرش را عموسید صدا میکنیم. به رفتار رو مخ و رو اعصاب آن شب ژینوس فکر میکنم و جلوی خودم را میگیرم تا اظهار نظر نکنم و نگویم که:«مگر کاری ماند که تو نکرده باشی؟» نه اینکه عمه را دوست داشته باشم یا اینکه عمه به آرام بودن و مهربانی مشهور باشد؛ بلکه به نظرم هیچ مادری لایق آن رفتارها و گلایههای تحقیر آمیز نبوده و نیست. آن شب بعد از برگشت به خانه دلم برای ژینوس سوخته بود که اینقدر احمقانه مادرشوهرش را در جمع تحقیر میکرد چون نمیفهمید (و شاید نمیخواست بفهمد) که درواقع خودش تحقیر میشود. دلم سوخته بود چون عمه زهرای تازه از شیمی درمانی آمده؛ آنجا نشسته بود و طعنهها و کنایههای عروس را میشنید و خجالت میکشید مثل او رفتار کند و یا شاید بلد نبود همانقدر طعنهزن باشد.
هرچه بود دلم میخواست چنان رابطهای میداشتیم تا به او بگویم حتی اگر حق با تو باشد و حتی اگر عمه زهرا بدترین مادرشوهر جهان باشد؛ وقتی قصد ادامه زندگی با پسرش را داری؛ باید تلاش کنی او را مدیریت کنی و یا خود را از آسیبهایش حفظ کنی. به او بگویم وقتی عصبانیت و دلخوریت را در طعنه و کنایه میپیچی این تو هستی که به عنوان فردی ناتوان و نالایق شناخته میشوی. کسی که توان مدیریت خود و احساسات و هیجاناتش را ندارد و بیش از آنچه لازم است و سریعتر از آنچه باید و در جایی که نباید؛ تمام آن هیجان را بروز میدهد و تخلیه میکند. میگفتم حتی اگر روش سالم و برخورد درست از نظر روانی بروز احساسات باشد؛ منظور هر بروز و هر سبک رفتاری نیست. میگفتم در آینده همین آدمهایی که اکنون به حرفهایت گوش میدهند، همدلی میکنند و شاید همراهی و تشویقت بکنند؛ از تو با عنوان عروس ناتوان و بیتجربه یاد خواهند کرد و تو باز عصبی خواهی بود و این چرخه تا ابد ادامه خواهد داشت فقط دیگر گوش شنوایی پیدا نخواهی کرد!
اینها را هرگز نمیگویم نه به ژینوس و نه به ثنا و نه به هیچ عروس دیگری که ارتباط قوی و صمیمی با او ندارم. همانطور که اینها را به دوستانم در ویرگول و بچههای کلاس و خانمها و آقایان گروههای مختلف ایتا هم نمیگویم چون با گفتن و نصیحت خیلی وقتها چیزی تغییر نمیکند. حتی اگر هربار با دیدن واکنشهای سریع و هیجانی و از سر عصبانیت افراد؛ دلم خون میشود که آآآآآآآی چند ثانیه صمت و سکوت و سکون؛ آرامش فضا و خودتان را تضمین میکند و از بسیاری از سوءتفاهمها جلوگیری میکند....
پیام زهرا را باز میکنم. خوابم را دیده.. و امیدوار بوده حالم خوب بوده باشد. نمیخواهم هیچ ارتباط دوباره ای با او داشته باشم. نفس عمیق میکشم و گام دوم «حذف آدمهای سمی» را کلید میزنم: پیامش را حذف میکنم و در دل دعا میکنم جواب ندادنم را به حساب قطعی شدن قطع ارتباطمان بگذارد و دیگر پیام ندهد.
جدیدا رمان نمیخوانم. وقتی عذاب وجدان درسهای نخوانده و مقالات ننوشته و سوالات امتحانی پاسخ نداده روی دوشت سنگینی کند؛ خواندن رمان یا دیدن سریال؛ منطقی به نظر نمیرسد. برای معرفی کتاب رمان برای دختر 14 سالهی دوستم کانال کتابخوانیام را باز میکنم و با دیدن تصاویر ارسالی حذف شده از سال 1400 تا به حال؛ آه از نهادم بر میخیزد صدها (شاید هزارها) صفحه بریده از کتابهایی که خواندهام کلا حذف شده است. به پشتیبانی ایتا پیام میدهم و امیدوارانه منتظرم پاسخ را در جیمیلم دریافت کنم. آخرین عکس متعلق به کتاب «خانهای روی پل» نوشته «پادما ونکاترامان» هندی است. ماجرای مغمومی که با برداشت از واقعیت نوشته شده است. کتاب سادهای که اشکهایم را جاری کرد ...
اشک دوباره از چشمانم جاری میشود. کدام یکی از دختران غزه برای یتیمهای دور و برش؛ قصهی آیندهای روشن را تعریف خواهد کرد؟ (لعن الله علی القوم الظالمین)
1- تذکر همیشگی؛ اسامی را به شکلی به کار میبرم تا کسی که نباید شناسایی شود؛ شناسایی نشود!
2- ممنون از همهدوستانی که متنها رو میخونند و نظرات خودشون رو مینویسند.
3- به نظر میرسه نوتیفکشن بعضی پیامها رو دریافت نمیکنم. اگر جواب درخوردی به نظر یا سوالاتان ندادم؛ احتمالا ندیدهام.