ما عاشق چایخوردنهای طولانی در کوتاهترین روزهای سال بودیم. بیمحابا، بدون برنامههای مهندسی روی کاغذ.
دست میبردیم به سمت سرنوشت، صبر میتازید تا گردنمان را توی مشتهای لطیفش شقه کند، ما کم نمیآوردیم. به مو میرسید، پاره میشد، گره میزدیم. تو میگفتی: بیا، دیر میشود، غصه نخور. میآمدم، دیر نمیشد، غصه را نمیدانم.
چای را به یاد چایخانهای در بغداد میخوردم. به یاد بادهای خنک شبهای سواحل لاذقیه وقتی موسیقیِ عربی پیچ میخورد توی هوا و ماه شبِ چهارده خیلی نزدیک بود. تو نگاه میکردی به من و دستهایت از همیشه گرمتر بود.
چقدر چای خوردنها کش میآمد تا امتداد برق چمشانت و گوشهی لبهایت وقتی میخندیدی. یادت هست؟ من خوب یادم مانده.
چای خوردنهایی به یاد مردی دستفروش در قهوهخانهای در دمشق که گفته بود قوت غالبم چای و حسرت است و گریه کرده بود. من یک تسبیحِ دانهدرشت پیش او به امانت دارم.
به یاد آن زنِ عربِ تکیهداده به صندلی چرمِ کافهای در بیروت که شبهای درازش را با چایهای تلخ ابومحمد سر میکرد و شب در صدایش میدرخشید و چه طنین خوشی داشت صدای خواندنش.
من عاشق چای خوردنهای کنار تو ام. چایهایی کوتاه که طولانیترین لحظههای زندگیِ کوچکم میشوند. به یاد تمام روزهایی که نزیستم و خورشید منتظر ماند تا طلوع کنم. میآیم، دیر نمیشود، غصه را نمیدانم.