فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

تماشای شهر


من فکر میکنم از تفریحات یک مطالعات‌فرهنگی‌خوان، تماشای شهر است_بی‌وقفه. وقتی میگویم شهر، دقیقا منظورم خود شهر است. دو سال اول کارشناسی خواندنم، از دانشکده‌ علوم‌اجتماعی تا خانه‌‌، این مترو بهارستان بود که مرا به اتوبوس‌های سر کوچه‌مان وصل میکرد. پیشتر مترو امام خمینی را نمی‌شناختم. بعدها یک روز که مریم از کرج آمده بود خانه‌ی عمه‌اش و عمه‌اش همسایه ما بود (و هست) گفت فائزه این اتوبوس‌ها را سوار شو، دم خانه‌تان است، میبردت مترو امام و زودتر میرسی. نمیدانم چرا این کرجی‌ها انقدر خوب تهران را یاد میگیرند؛ معهذا دو سال هم میرفتم مترو امام و از آنجا، اتوبوس‌های سعدی را سوار میشدم و این اتوبوس‌های عزیز، امین حضور و خیابان ری را برعکس حرکت همه‌ی ماشین‌ها طی می‌کردند تا مرا به خانه برسانند. فکر کن! تعمدا می‌گویم مرا. من عاشق برعکسِ حرکتِ ماشین‌های خیابان رفتن ام_ با اتوبوس. زل میزنم به آدمهای پشت فرمان. آه که چقدر آدمها را دوست دارم. شاید بعدها نام کاربری‌ام را به یک مترو و اتوبوس‌سوار خبره و کارکشته تغییر دادم. من شش سال است که با مترو و اتوبوس از دانشگاه به خانه برمیگردم و بحث فقط برگشتن نیست، بحث دیدن و تماشای شهر و مردمان محلات فرودست جنوب‌شهر است. وقتی اتوبوس خلاف جهت ماشین‌ها حرکت می‌کند، چهره راننده‌ها و آدم‌های توی ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. یک سرک کشیدن سرخوشانه از سر خستگی. گاهی بی‌آنکه چیز غمگینی دیده باشم گریه میکنم و یواش جوری که خانمی که روبرویم نشسته متوجه نشود، به بهانه صاف کردن روسری اشک‌ها را هل می‌دهم به کنار. چرا گریه میکنم؟ چون زندگی آدمها برایم جالب است و همین که اصلا میگویم زندگی، همین کلمه برایم شوق دارد و گریه همیشه پشت چشمانم منتظر یک بهانه است برای شبیخون. مردم بیرون انگار حواسشان اینجا نیست. مرا نمی‌بینند. با خودم فکر میکنم کسی که رانندگی میکند حضور تمام و کمالش در شهر مشکوک است. رانندگی میکند و کسی را می‌ماند که نصف روانش را به شهر داده و نصف روانش وقفِ جای دیگری است. کجایش را نمیدانم‌. وقتی میگویم شهر منظورم همین چیزهاست. همین پر دادن خیال، همین نمیدانم کجاها همین حالِ خوشِ چاووشی که توی گوشم بی‌وقفه میخواند و من سعی میکنم داستان آدمهای شهر را در خیالم، با متن موسیقی تطبیق دهم. شهر برای یک آدمِ رویاپرداز یک دانشگاه مجانی‌ است. راه میروی، نگاه میکنی و حظ میبری. شاید بخواهم بگویم: واقعا شهر و آدمهایش را دوست دارم و واقعا تماشای شهر برای یک دانشجوی علوم اجتماعی از اوجب واجبات است.

شهرتماشای شهراتوبوسمتروتهران
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید