ویرگول
ورودثبت نام
فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

جنوب‌شهر

از داخل اتوبوسی که از بهارستان به شوش میرفت.
از داخل اتوبوسی که از بهارستان به شوش میرفت.

چه کسی گفته زمان خطی است وقتی من می‌نشینم روی صندلی‌های پلاستیکی اتوبوس‌های شوش_بهارستان و یک نفر مشت میزند زیر چشمم و من سرم را بالا میاورم که مرد است یا زن و خون جلوی چشمانم را میگیرد و او هر که هست دیگر نیست و من او را نمی‌بینم. کارگرهای بازار ساکن شوش و هرندی، زن‌هایی با البسه کهنه و بوی ترش کثیفی و ماندگی سوار میشوند و من دوباره مشت میخورم. بخدا قسم آنها هر روز توی اتوبوس و توی این محله‌های فرودست جنوب‌شهر من را زیر بار مشت و لگد می‌گیرند و گردنم را می‌شکنند و پایم را قلم می‌کنند و می‌خواهند که چشم‌هایم را از توی کاسه دربیاورند اما من باید ببینم و نباید کسی کمکم کند. سر برمی‌گردانم و بیرون را نگاه میکنم. اتوبوس سر چهارراه سیروس توقفکی کرده از ازدحام موتورهای سیکلتی که توی آن کتاب «تهی‌دستان شهری» در دانشکده میخواندیم و فصلی به نامشان بود «موتورسواران معیشتی». و من بوی این خون‌ها را خیلی سال است که میشناسم. اتوبوس راه می افتد. چهارراه مولوی را هم رد میکند و به انبار گندم میرسد. میرود میرسد. مردم سوار می‌شوند و کتک‌کاری‌هایشان را همه‌جا با خودشان می‌کشانند و اتوبوس که به ایستگاه میرسد فکر می‌کنند که رسیده‌اند و باید پیاده شوند و به جایی بروند که تا فردا صبح که می‌خواهند به سرکار برگردند، چیزکی بخورند و چرتکی بزنند و شاید فردایش هم یک مشتی بصورت نحیف من.

مرد زنداستاننویسندگیجنوبشهرشوش
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید