چه کسی گفته زمان خطی است وقتی من مینشینم روی صندلیهای پلاستیکی اتوبوسهای شوش_بهارستان و یک نفر مشت میزند زیر چشمم و من سرم را بالا میاورم که مرد است یا زن و خون جلوی چشمانم را میگیرد و او هر که هست دیگر نیست و من او را نمیبینم. کارگرهای بازار ساکن شوش و هرندی، زنهایی با البسه کهنه و بوی ترش کثیفی و ماندگی سوار میشوند و من دوباره مشت میخورم. بخدا قسم آنها هر روز توی اتوبوس و توی این محلههای فرودست جنوبشهر من را زیر بار مشت و لگد میگیرند و گردنم را میشکنند و پایم را قلم میکنند و میخواهند که چشمهایم را از توی کاسه دربیاورند اما من باید ببینم و نباید کسی کمکم کند. سر برمیگردانم و بیرون را نگاه میکنم. اتوبوس سر چهارراه سیروس توقفکی کرده از ازدحام موتورهای سیکلتی که توی آن کتاب «تهیدستان شهری» در دانشکده میخواندیم و فصلی به نامشان بود «موتورسواران معیشتی». و من بوی این خونها را خیلی سال است که میشناسم. اتوبوس راه می افتد. چهارراه مولوی را هم رد میکند و به انبار گندم میرسد. میرود میرسد. مردم سوار میشوند و کتککاریهایشان را همهجا با خودشان میکشانند و اتوبوس که به ایستگاه میرسد فکر میکنند که رسیدهاند و باید پیاده شوند و به جایی بروند که تا فردا صبح که میخواهند به سرکار برگردند، چیزکی بخورند و چرتکی بزنند و شاید فردایش هم یک مشتی بصورت نحیف من.