یه چیزی راه گلومو بسته...??
حالم خوب نیس.یه بغض عجیبی دارم.از بیرون خیلی آروم به نظر میرسم اما از درون همیشه در حال فکرکردن به همه چیزم...
خستم:) از تموم آدمایی که به جای اینکه درکم کنن،درکنارم باشن،بهم حس خوب بدن،مدام فکرمیکنن آدم ضعیفی هستم.فکرمیکنن هیچی نمیفهمم در حالیکه تو مغزم غوغایی به پاست...
دلم میخواد داد بزنم.اونقدر بلند که صدام به گوش همه برسه که یکی دلش برام تنگ بشه و دوس داشته باشه منو ببینه....:)
تو مغزم صداهای مزخرفی میپیچه...صدای اونی که تحقیرم کرد؛اونی که گفت نمیتونی؛اونی که آدم حسابم نکرد.
و اما من فقط خودمو دارم.«اینی که میگم معنیش این نیست که کسی کنارم نیس؛معنیش اینه کسی منو نمیفهمه» پس باید خودمو دوس داشته باشم.باید بخاطر خودمم که شده کم نیارم.باید دَووم بیارم حتی بدون همراه؛حتی بدون همدم.
باید ادامه بدم تا نقطه ی اوج؛تا بی نهایت...من برای ناامیدشدن از زندگی،خیلی جَوونم??
«یه فروردینی»
1401\7\8