فاطمه چاوشی
فاطمه چاوشی
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

دو. حکایتِ دیدارِ آخر

مرا برهنه کن. بخوابان‌ام روی سکوی سنگی غسال‌خانه. تنم را با سدر و کافور و تربت شست‌وشو بده. حنوط‌ام کن به پیشانی و کف دست‌ها و سرانگشتانِ پا. دستان سردم را که روزگاری زاینده بودند، به‌موازای پیکرم قرار بده. تنم را میان چادر احرام مادرم بپیچان. سیبِ گلویم را لمس کن. صدایت می‌زنم. صدایم را می‌شنوی؟ به‌روی پستان‌های سرد و خشکیده‌ام که اندوه در رگ‌های برآمده‌اش جاری بود دست بکش. پیش از آن که صورتم را بپوشانی، پیش از آن که دست روی پلک‌هام بکشی و ببندی‌شان، نگاهم کن. با من حرف بزن؛ سکوتِ پژواک قطره‌های آب را روی سنگِ غسال‌خانه بشکن. سکوتِ سنگینِ سال‌ها را.
حالا باید به تنم نماز بگزاری؛ انگار بتِ تو باشم. -که بت‌ها همه بی‌جان‌اند.- در خاک، به‌قاعده‌ی بلندای تنم گودالی حفر کن. برای این که بخواهی دست‌تنها مرا در گور بگذاری، ناگزیر باید در آغوشم بکشی. انگار بخواهی طفلی را در خواب، از آغوشت روی زمین بگذاری جوری که مبادا بیدار شود، مرا درون قبر بگذار. شانه‌هایم را تکان بده، بی‌که شانه‌هایت بلرزند. در گوشم جملات تلقین را زمزمه کن. صدایم کن به نام. «إسمعی.» می‌شنوم. «لاتخف» دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم.
پوشش صورتم را کنار بزن. برای آخرین بار نگاهم کن. حالا لحد بچین. حالا خاک بریز روی لحدها. حالا دیگر باید خوش‌حال باشی. آرام‌ام.

حکایتاز دوست داشتنمرگزندگی
دوست‌دار کلمات، خواندن و نوشتن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید