فاطمه سخاوت
فاطمه سخاوت
خواندن ۹ دقیقه·۹ ماه پیش

هر یه آدم یه درخته! (بخش سوم)

در دومین شب جنگل نشستیم دور آتش و هرکداممان انگار که بخواهیم از مغز پخت شدن یک سیخ کباب مطمئن شویم، گاهی رو به آتش و گاهی پشت به آن می‌شدیم تا لباس‌هایمان کاملا خشک شود.

یک روز تمام، همه فکر و ذکرمان عبور سالم و موفق از باران بود و حالا، هم روز تمام شده بود و هم باران!
قرار شد دور آتش با هم حرف بزنیم.

در راه مغزپخت شدن!
در راه مغزپخت شدن!


هوا هنوز ابری بود و ظلمات شب ادامه داشت. با خودم فکر کردم:" بیا حواسمون رو پرت کنیم". سریع موضوعی پیشنهاد دادم. گفتم:" بیاین از ترس‌هامون تو زندگی بگیم!" و برای شفاف‌تر شدن منظورم ادامه دادم:" من خودم دو جور ترس دارم. یه ترس معنایی معنوی که نکنه اونجوری نباشم که باید و شاید. و برخلاف چیزی که دوست دارم و براش تلاش می‌کنم، خدا ازم راضی نباشه! یه جور هم ترس فیزیکی دارم. که در واقع دو تاس. اول ترس از پیری؛ اینکه نتونم خودم از پس خودم بربیام. و دوم ترس از اینکه عاشق نشم!"
یکی از بچه‌ها گفت:" ببین برای ترس اولی که گفتی. من فکر می‌کنم نباید به حالت فلج‌کننده برسه. نباید قدرت عمل رو از ما بگیره. اتفاقا توی موقعیت و انتخابه که ما خودمون رو نشون میدیم و معلوم میشه چند مرده حلاجیم!"
گفتم:" راس میگی!"
گفت:" ترس از پیری رو منم دارم!" و سکوت کرد.
اینکه حدود ۱۷ سال فاصله سنی و دنیایی تجربه بین من و او، همچنان ترسی مشترک را نگه داشته بود به من نشان داد که ریشه ترس‌های ما صرفا در تجربه نیست؛ بلکه در شناخت و نگاهی‌ست که به دنیای اطرافمان داریم. مثلا ما هر دو دوست داریم زنانی توانمند و مستقل باشیم و پیری در ذهنمان همراه است با کاهش توان و احتیاج به کمک!
اما راجع به ترس سومم. عاشق نشدن! آن شب در جنگل شاید این ترس من به عنوان کم سن و سال‌ترین عضو جمع، پیگیری نشد! کس دیگری نگفت من هم چنین ترسی دارم یا ندارم یا هر حرف دیگری حول این موضوع.

فکرهای راه‌گم‌کرده می‌شوند ترس!
فکرهای راه‌گم‌کرده می‌شوند ترس!


حالا که چند ماهی از سفر جنگل گذشته، اگر خودم بخواهم لیست ترس‌هایم را بروز رسانی کنم باید بگویم که
ترس اولم از حالت ترس تبدیل شده به رعایت یک سری خط قرمز! انگار کن جاده بزرگی که تو برایش این خط قرمزها را به عنوان گاردریل و حریم حرکت مشخص کرده‌ای. حریم جاده قدرت راندن، جلورفتن و رسیدن به مقاصد نزدیک و دور را از تو نمی‌گیرد. چرا که مقصد در جاده است و حریم یعنی نرفتن به سمت بیراهه!
در رابطه با ترس دوم! هنوز و همچنان از احتیاج پیدا کردن به آدم‌ها و از کارافتادگی واهمه دارم. اما سعی می‌کنم هنوز به پیری نرسیده الکی و زودتر بارش را به دوش خودم نکشم و بیشتر مراقب سبک زندگی‌ام باشم تا پیری سالم‌تری داشته باشم!
و در خصوص ترس سوم! بیشتر که با خودم فکر کردم فهمیدم چیزی به نام عشق وجود ندارد.
این آدم‌ها هستند که اسم‌ متفاوت روی علاقه‌شان می‌گذارند تا آن را متمایز کنند.
عشق وجود ندارد همانگونه که خوشبختی وجود ندارد.
آدم‌ها روی توانایی دیدن چیزهای خوب نام خوشبختی را گذاشته‌اند. برای همین هم هست که هیچ دو نفری در جهان خوشبختی‌شان شبیه به هم نیست. چون دیدشان و چیزهای خوب برایشان، با هم فرق دارد.
منکر دوست داشتن و دوست داشته شدن نیستم اما آن قداست دست نیافتنی واژه عشق برایم از بین رفته و حالا چه از دوست داشتن‌هایم، از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترینشان، و چه دوست داشته شدن‌هایم، از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترینشان، لذت می‌برم.

زاویه‌دیدهای مختلف حول یک آتش!
زاویه‌دیدهای مختلف حول یک آتش!


برگردیم به همان شب و جنگل.
نوبت رسید به نفر بعدی برای گفتن از ترس‌هایش. او اما طور دیگری شروع کرد. گفت:" به نظرم کلمات خیلی مظلومن! آدما اکثرا بدون دونستن اصل معناشون اونا رو پشت هم ردیف می‌کنن! من هنوز به معنای خود کلمه ترس دارم فکر می‌کنم!"
و ما به این فکر افتادیم که خوب است برای ادامه صحبت، ابتدا به تعبیر یا معنایی مشترک برای واژگان کلیدی بحث برسیم و بعد ادامه بدهیم.
صحبت گرم بود وُ هوا سرد وَ وهم شب جنگل سردتر! من نگاهم را از دور دست و رد مبهم درختان در تاریکی می‌دزدیدم و حواسی که می‌آمد پرت جنگل شود را سرگرم حرف می‌کردم.
بحث چرخید و چرخید تا رسید به باور و اشتیاق؛ کلماتی که در عین عمومیت، در دنیای هرکس معنایی انحصاری دارند!

از نظر من آدمی به باورش زنده است و بدون باور انگار نقطه‌ای‌ست گیج و گنگ در فضایی نامتناهی که چاره‌ای جز حرکات کاتوره‌ای ندارد! باور همان چیزی‌ست که به آدمی جهت می‌دهد، معنا می‌دهد و جایگاه عناصر پیرامونش را برایش تعیین می‌کند.
و اشتیاق، شوق، آن موجی که گاه بر دریای روزگارت تاب می‌خورد و گاه نه! همان که زانو بغل گرفته در ساحلت نشسته‌ای وُ با آمدنش، خنده بر لبت می‌آید وَ خودت را تجهیز موج سواری می‌کنی! در روزهای نبودنش هم، آلبوم بودنش را با حسرت ورق می‌زنی.
حرف از باور شد. همان عینکی که با آن می‌توان دنیا را طور دیگری دید و معادلاتش را طور دیگری حل کرد!
یکی از بچه‌ها گفت:" توی جنگل‌های هیرکانی، که شامل همین جایی که ما هم الان هستیم میشه، یه مردی هست که بارها گفته شده شب میاد سراغ چادر مسافرها، زیپ چادر رو باز می‌کنه و به چشماشون نگاه می‌کنه! بسته به اینکه تو چشمشون ببینه که دوست طبیعت هستن یا نه، رهاشون می‌کنه یا می‌کشدشون!"
باور چیز عجیبی است. وقتی دستت از همه‌جا کوتاه است و کیلومترها دورتر از دیوارهای امن خانه‌ات، وسط یک جنگلی، آن هم در ظلماتی که بدون آتش چشم چشم را نمی‌بیند، باور همان چاقویی است که اگر در دست تو باشد می‌توانی با آن از خودت دفاع کنی و اگر دستت خالی باشد و چاقو به دست غیر باشد، می‌تواند با هر حرکتش، تو را زخمی کرده و دست آخر از پا بیاندازد!
حرف از مرد هیرکانی که شد انگار حفره‌ای ته دل من و یکی دو نفر دیگر از بچه‌های گروه خالی شد. سعی کردیم با شوخی و خنده ماجرا را رد کنیم. ولی گوینده مصر بود که مرد هیرکانی هست. و می‌گفت که مردم معتقدند اگر حوله‌ای را که خیس و گرم است گوشه چادر بگذاریم، هیرکانی کاری به کارمان نخواهد داشت!
آن رشته باریک و نازک قلبم که شب قبل تنها همدم من در عبور از ظلمات بود، دوباره به ارتعاش افتاد. این بار با سرعتی بیشتر!
"خدا هست! خدا هست! خدا هست!"
شنیدن ماجرای مرد هیرکانی وقتی زیر پتوی گرم و نرمت در خانه باشی بیشتر به یک خرافه می‌ماند! اما وقتی وسط جنگلی و دستت به جایی بند نیست مدام به همان دو درصد احتمال واقعی بودنش فکر می‌کنی و این که الان پشت کدام درخت به انتظار ایستاده تا نیمه شب به سراغت بیاید!
مربی‌مان اما به روال سابقش با همان لبخند همیشگی مشغول همزدن املت بود و وقتی رد آن حفره خالی را در چشم من و آن یکی دو نفر دیگر دید با خنده گفت:" بابا این حرفا چیه؟! خداوند هست و همه چی، مرگ و زندگی دست خداست."
معلوم بود خودش به هیرکانی مانند کسانی که زیر پتوی خانه‌شان هستند نگاه می‌کند ولی برای همان دو درصد احتمالی که در ذهن ما چرخ می‌زد ادامه داد: "چیزی از اراده خداوند خارج نیست! و بدون اراده اون هیچکس نمی‌تونه آسیبی برسونه. اگرم خدا بخواد اتفاقی برای کسی بیفته هیچکس نمی‌تونه جلوش رو بگیره!"

باوری که حول آتش هم می‌خورد تا جا بیفتد!
باوری که حول آتش هم می‌خورد تا جا بیفتد!


آرامش مربی حین گفتن این جملات، الهام‌بخش بود اما پیاده کردن حرفش در وجود خود آدم کاری سخت.
به آسمان نگاه کردم و در چند لحظه انگار همه سلول‌هایم خود را با آن نخ طلایی درون قلبم همراه کردند و با هم گفتند:" خدایا تو هستی! ما فقط تو رو داریم. خودت مراقبمون باش!"
این باعث شد که املت مربی‌ را با آرامش بیشتری بخورم.
بعد از اتمام شام تصمیم گرفتیم برای عوض کردن فضا کمی پانتومیم بازی کنیم. گاهی مشغول پانتومیم بودم و با قدرت به آن می‌چسبیدم مباد که حواسم پرت جنگل شود و گاه حواسم ناغافل فرار می‌کرد و من دوباره با کمک همان نخ طلایی برش می‌گرداندم به زمان و مکان حاضر!

اجرای خرگوش زبل با اقتباس از ملوان زبل!
اجرای خرگوش زبل با اقتباس از ملوان زبل!


حوالی یازده شب بود که مربی پیشنهاد یک چالش گروهی را داد.
قرار شد هدلایت‌ها را همانجا در چادر یا کنار آتش بگذاریم و بی که هیچ منبع نوری همراه داشته باشیم، در سکوت بزنیم به دل جنگل!
با هم بودن انگار نوعی از اطمینان خاطر را در دل خود داشت. به صف شدیم و با فاصله سی سانتی هم شروع به حرکت کردیم. می‌دانستم که مربی جنگل و آن منطقه را می‌شناسد ولی خودم، هر بار که پایم را از زمین بلند می‌کردم نمی‌دانستم و نمی‌توانستم ببینم که برای قدم بعدی کجا فرود می‌آید؛ زمینِ صاف است، سنگی است یا حتی شروع یک رودخانه! نامطمئن‌ترین قدم‌های زندگی‌ام را برمی‌داشتم. اگر فاصله‌ام با نفر جلویی بیش از دو وجب می‌شد، دیگر نمی‌توانستم رد محو لباس و حضورش را تشخیص دهم.
آن قدم‌های نامطمئن و نگاه سردرگمی که مدام مواظب بود از نفر جلویی عقب نیفتد، پس از گذشت احتمالا حدود ده دقیقه، کم کم تغییر کرد.
رسما در دل جنگل بودیم. همان جایی که با درختان بلند و شاخه‌های درهم تنیده‌اش از محل کمپ وهم‌آلود می‌نمود. در دل همان ناشناخته‌ای بودیم که حالا شناخته شده و کم کم زیبا به نظر می‌رسید. سکوتی که صدای گام‌های کوتاه ما را در خود می‌بلعید و ما را به تماشای ابهتش فرا می‌خواند.
حالا روی "خدا هست" ها انگار با یک قلموی شیرینی‌پزی شهد شناخت و مواجهه زده شده بود و جنس واقعی‌تری پیدا کرده بود.
شاید بیست دقیقه‌ای در میان جنگل پیش رفتیم که رسیدیم به محوطه‌ای باز، جایی شبیه به محل کمپ‌مان، که خالی از درخت بود و دور تا دورش درخت‌ها قد کشیده بودند.
نشستیم روی زمین و دقیقا زمانی که جان‌ها از این مواجهه، صیقل پیدا کرده بود، مربی گوش‌هایمان را مهمان یک صدا از جنس همان نخ طلایی مرتعش کرد! صوتی که در آن لحظه تک تک سلول‌هایم برای شنیدنش له له می‌زدند.
کمی همانجا ماندیم و بعد دوباره برگشتیم به محل کمپ. اما آن من برگشته از دل تاریکی جنگل، آن من مواجه شده با دنیای ناشناخته و عبور کرده از وهم، با آن من رفته به جنگل زمین تا آسمان فرق داشت. دیگر شب و جنگل و سیاهی برایش وهم نداشت. نه چون سانت به سانت ظلمات را گشته، بلکه چون به دل ناشناخته ترسناکش زده، با آن مواجه شده وَ در میان آن زیبایی را یافته بود.
حالا همان من که قبل از چالش گروهی خدا خدا می‌کرد شب دوم زودتر بگذرد و کاش اصلا شب سومی نبود، هنوز هیچ چیز نشده دلتنگ شب جنگل شده بود!

ترسجنگلمرگ زندگیمواجههباور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید