احساس کردم صدایی می آید. صدایی از سوی آینده...
صدا چنان وهمگونه بود که گویی در حال غرق شدن در دریا بودم.
صدا گفت: ادامه بده!
گفتم: نمیتوانم! گیر کردهام، در حال، در گذشته...
صدا گفت: ادامه بده!
گفتم: آیندهای که سالها تصورش را میکردم، از دست رفته است! معادلات زمان و مکانم بی معنا شدهاند! اطرافیانم به غریبههایی تبدیل شده اند که صرفا اسمشان را بلدم. اما نه من آنها را میشناسم و نه آنها من را. تو از غریبهشدن چه میدانی؟! از دور و دورتر شدن آدمهایی که روزگاری سفرههایتان با هم یکی بود و غصههایتان با هم یکی.
صدا گفت: ادامه بده!
گفتم: مگر نباید آینده را روی دوش گذشته بنا کنم؟! روی کدام قسمت از گذشتهام می توانم آجری جدید بگذارم که خیالم از کج نشدن دیوار و فرو نریختن آن راحت باشد؟! سالها بی آنکه ترسی از «مقصد» داشته باشم، به «مسیر» توجه کردم، از مسیر آموختم و لذت بردم، خود را به دست سرنوشتی سپردم که مسیرش دلنشین بود. و اکنون... هم مسیر را گم کردهام و هم مقصد را فراموش کردهام. پاهایم در سنگلاخ خونآلود شده. باری سنگین از «گذشته» بر دوشم است که نفسم را بریده. چشمانم دیگر آن چمنزار سرسبزی که چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد نیست، لجنزار شده است! می فهمی؟! و دلم... دلم شکسته است... تو از دل شکسته چه میدانی؟! تا به حال مجبور شدهای تکههای دلت را از زیر دست و پای خاطرات جمع کنی؟! و هر تکهاش دستت را خراشی لاعلاج بدهد؟!
صدا گفت: ادامه بده!
گفتم: با چه کسی؟! روزگاری دلم به هممسیرم خوش بود... این راه برای تنها رفتن بیش از اندازه تاریک است. من میترسم... تو از ترس چه میدانی؟! از وحشت؟! از دلهره؟! از اضطراب؟! از این که در مسیر نیاز به دستی داشته باشی که تو را در ناهمواریها همراهی کند و از صخرههای مشکلات بالا بکشد. با کلامی، دست نوازشی، یا بوسهای، خستگی را از تنت بیرون کند و جان تازهای به تو ببخشد برای ادامه دادن.
صدا گفت: ادامه بده!
گفتم: ... ادامه میدهم. ولی تو شاهد باش که در روزگاری ادامه دادن را انتخاب کردم که ادامه دادن دشوارترین انتخاب بود. ادامه میدهم، تنها، ترسیده، دلشکسته، غمگین، غمگین، غمگین... ادامه میدهم...