گفت: بخند!
گفتم: بخندم؟! لبهایم حتی طرح خنده را هم فراموش کردهاند. صدای خندههایم حتی برای خودم غریبهاند. خنده ماههاست که از این تن نیمه جان رخت بربسته… و «غم» آن چنان جایش را گرفته است که…
نه! من دیگر نمیتوانم بخندم! «غم»، غم عظیمم نمیگذارد…
در این ماهها دیگر با این غم خو گرفته ام. او هم مرا یاد گرفته است. میداند که باید روزها کاری به کارم نداشته باشد، بگذارد ادای آدمهای معمولی را دربیاورم. بگذارد کار کنم، چیز بنویسم، درس بدهم، درس بخوانم، …
ولی با غروب خورشید، سلانه سلانه به سراغم میآید. با دوستانش هم میآید! «اشک»، «بغض»، «نفس تنگی»، «بی جانی»، «سردرد» و «بی تابی»
الحق که رفیقباز خوبیست «غم»! کاش آدمها هم از او رفاقت را یاد میگرفتند! دوستان وفاداری هم دارد. هیچ کدام در رفاقت کم نمیگذارند. هر کدام با حوصله و وسواس بسیار وفاداری شان را به غم ابراز می کنند و سپس رو به «غم»، تعظیم کرده و صحنه را ترک می کنند.
ابتدای غروب، «بغض» از راه می رسد؛ و میرود همان جای همیشگیاش مینشیند. درست میان گلویم! جوری هم خودش را پخش میکند که راه نفس هم به زور باز باشد!
بعد از او، «اشک»، راهی چشمها میشود. قطرههایش را چنان منظم و به مساوات در پشت پلک هرکدام از چشمها میچیند، که انگار الماسهایی گرانبها اند. سپس با سخاوت تمام، الماسهایش را، دانه دانه روی گونههایم میلغزاند. بعضیشان راهی لبها میشوند، و طعم شور و گسشان را میچشم، و بعضی خودشان را تا روی چانه و گردن کش میدهند و کم کم ناپدید میشوند… موجودات عجیبیاند این الماسهای اشک.
این جاست که «نفس تنگی» و «سردرد» صبورانه وارد عمل میشوند. سینهام سنگین میشود، نفسم به شماره میافتد، قلبم تلاش بی ثمری میکند تا در تنفس یاریم دهد. تندتر میزند، ۹۰، ۱۱۰، ۱۳۰، ۱۶۰، ۱۷۰ ! دیگر بیشتر از این توان تپش ندارد! کوتاه میآید، همین جا میماند، رها میکند مرا با نفس تنگی… دلم برایش میسوزد. این همه تلاش و آخر هیچ...
«سر درد» برای ابراز وفاداریاش به «غم» خلاقیت بیشتری به خرج میدهد. او با جاری شدن اولین قطرههای اشک، کارش را از چشمها شروع میکند، سپس کمی به سمت شقیقهها حرکت میکند، دقایقی آنجا میماند، و دقیقا در لحظهای که به حضورش در همان حوالی خو کردهام، شبیخونوار تمام سرم را در بر میگیرد! وحشی، بی محابا، به اعماق میرود، به سطح میآید، شمال و جنوب مغزم را در یک لحظه درمینوردد! من، بی پناه، لرزان، به تنها ابزارم پناه میبرم، تاریکی. چراغ اتاق را خاموش میکنم و با خود خیال میکنم شاید «سردرد» در تاریکی کمی آرام بگیرد، شاید آرام بگیرد، شاید آرام…
«سردرد» که کارش را تمام کرد، «بیجانی» دقایقیست که سر رسیده و با لذت مشغول تماشای جان کندن من است. با طمانینه نزدیک میآید، تمام انرژی باقی مانده از روز را از تک تک اندامهایم بیرون میکشد، و من، به ناتوانترین و ضعیفترین موجود روی زمین تبدیل میشوم. به گوشه تخت پناهنده میشوم و منتظر آخرین مهمان میمانم.
«بیتابی» میداند که آخرین مهمان است. میداند که باید تا صبح کنار من، در افکارم، در خوابهایم، در کابوسهایم، در طرح سایههای روی دیوار، و در جای خالی «او» در آن سوی تخت حضور داشته باشد. باید مرا تا صبح زجرکش کند تا ارادتش را به «غم» نشان داده باشد و به سایرین ثابت کند که اوست که قویترین ضربه را میزند! و نه قرصهای ضدافسردگی، نه قرصهای آرامبخش، و نه قرصهای خوابآور، حریف اقتدارش نمیشوند.
صبح روز بعد، با شنیدن زنگ ساعت، «بی تابی» خودش را جمع و جور میکند، نگاهی به قیافه رنگپریده، کم خواب، خسته و غمگین من میکند و میگوید: «یک شب دیگر را هم با هم گذراندیم و به صبح رسیدی. ولی یکی از همین شبهاست که دیگر کوتاه میآیی. من کارم را بلدم! بالاخره یک شب کوتاه میآیی و صبح را نمیبینی! حالا خودت را از تختخوابت بیرون بکش و آماده جنگ در دنیای آدمهای معمولی باش. غروب دوباره میبینمت دوست من!»
من چگونه با این همه مهمانی که غم به زندگیم دعوت کرده است، بخندم؟! نمیتوانم… دیگر هرگز نمیتوانم…
مرا تنها بگذارید، باید برای مهمانی امشب آماده شوم. دستمال کاغذیام کجاست؟