سارا حلم زاده
سارا حلم زاده
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

بدون تاریخ

بدون تاریخ
بدون تاریخ


«عزیزم، نگران نباش. من خوبم»

این کوتاه‌­ترین‌شان بود. البته برای من، همین 5 کلمه کافی بود تا روزم ساخته شود. همیشه اما این قدر کوتاه نمی‌­نوشت؛ انگار گاهی کلمه‌ها عاجز بودند از بیان احساسش و برای همین بعد از ده‌­ها کلمه می‌­نوشت:

«... منظورم را می­فهمی؟ امیدوارم بفهمی. امیدوارم بتوانم منظورم را بگویم.»

و دوباره ده‌­ها کلمه دیگر و دوباره:

«...منظورم را می­فهمی؟ امیدوارم بفهمی. امیدوارم بتوانم منظورم را بگویم.»

و من با تمام وجود می‌­خواستم فریاد بزنم که می­‌فهمم! اگر فقط و فقط یک نفر در کل دنیا باشد که منظورت را بفهمد، منم!

اما دریغ... دریغ که تنها کسی که منظورش را می‌­فهمید، در برزخی گیر افتاده که هیچ کس حالش را نمی­‌فهمد...

این اواخر، یک بار نوشته بود:

«باور داشته باش که اگر تو در کنارم باشی، هیچ چیز در دنیا نمیتواند حال مرا خراب کند. تو در کنار خودت نیستی، نمی­دانی، که در کنار تو بودن چه عالمی دارد...»

و با خواندن این جملات سقف اتاق برای پروازم کوتاه می‌نمود.

او در نوشته‌­هایش، آنقدر کلمات را با دقت و ظرافت انتخاب می­‌کرد، که گویی نسخه پزشک را می­‌نوشت. نه یک کلمه کم، و نه یک کلمه زیاد؛ و از هر کلمه به تعداد کافی. نه آنقدر مطلبی را تکرار می­‌کرد که مزه‌­اش از بین برود، و نه آنقدر سریع از آنها عبور می­‌کرد که تاثیرشان کم شود. نویسنده‌­ای تمام عیار و خوش بیان بود. و یکی از دلایل موفقیت در کارش همین خصلتش بود.

و من... لعنت به من! لعنت به من که قدر گنجینه­‌ای که داشتم را ندانستم و ارزشمندترین دارایی‌­ام در تمام زندگی­‌ام را از دست دادم... نامه­‌هایش را!

خط به خط، کلمه به کلمه، حتی ویرگول­‌ها و نقطه­‌ها را در نامه‌­هایش از حفظم. می­‌توانم تمامی آنها را به ترتیب از بر بخوانم. حتی حالت سرکش‌­ها و کلاه‌­های کشیده آ را هم می‌­توانم مو به مو مانند دست­خطش بنویسم. اما ... نامه‌­های او با دست خط خودش، با عطر دلپذیرش، اکنون در دست کس دیگری­‌ست و من از این خشم، از این غم، از این حسادت، در حال انفجارم.

کس دیگری دارد نامه‌های او را می­‌خواند، با او همراه می­‌شود، همه چیزهایی که به من گفته بود و مانند رازی در سینه­‌ام حبس کرده بودم را می­‌داند، و فردا تبدیل به قصه‌­ای در مجله­‌ای می‌­شود با تیتر «نامه‌­های عاشقی ناشنوا به معشوقش»

حتی فکر کردن به آن هم مرا مشمئز می‌­کند...

داشتن، و تا ابد داشتن آن نامه‌­ها آنقدر برایم بدیهی بود که هیچ تصوری از لحظه وداع با آنها در ذهنم نقش نمی­‌بست. آخرین بارها همیشه ماندگارترین لحظات در زندگی من بودند. حتی ماندگارتر از اولین بارها. البته او یک بار نوشته بود:

«دوست دارم همیشه به شروع شدن­ها فکر کنم، فکر تمام شدن، فکر به پایان رسیدن، فکر برای همیشه جدا شدن، آنقدر برایم تلخ است که حتی در تصورم هم نمی­توانم به آن فکر کنم. برای همین همیشه هر چیزی را جوری تمام می­کنم که انگار تمام نشده. انگار هنوز و همیشه ادامه دارد. این جوری بهتر است.»

و من از بس به آخرین باری که نامه‌­های او را در دست داشتم فکر کردم، دچار اوهام شدم. آن روز بی‌­شک، از بدترین روزهای زندگیم بود! اول قصه دزدیده شدن دوچرخه‌­ام، بعد هم گم شدن کیفم! آخر یک نفر در یک روز چند بدشانسی می‌تواند بیاورد؟! این وضعیت واقعا عادلانه نیست!

به یاد اولین باری که نامه­‌ای از او به دستم رسید افتادم. آن روز نقطه عطف تمام زندگیم است. آن لحظه‌­ای که نامه را دیدم، به صورت خندانش نگاه کردم و دلم گرم شد...

شیطنتی که در چشمانش پنهان بود می­‌توانست هر کوه یخی را آب کند، و من، معلم جوانی که تازه به شهر بزرگی مهاجرت کرده­ و در غم غربت و تنهایی روزهایش را شب می‌­کند، بی‌سلاح‌ترین سرباز این میدان بودم.

پیش از آن، از آخرین دفعه‌­ای که نامه‌ای دریافت کرده بودم سال‌­ها می­‌گذشت. چون این روزها دیگر کسی نامه نمی‌­فرستد. جای تمام نامه‌ها را ایمیل­‌ها و پیام­‌رسان‌­های اینترنتی پر کرده‌­اند. و چه بی­‌رحم بودند کسانی که تصور کردند کلمات تایپ شده روی کیبورد می‌تواند جای دست‌خط زیبای یار را بگیرد. جای نامه‌­ای که می‌­توان در دست گرفت، بوسید، بویید و کلمه به کلمه‌­اش را لمس کرد. و در عوض نامه­‌های دیجیتالی چه؟! نامه­‌هایی که فقط سلسله‌­ای از کلمات‌­اند! نامه‌­هایی که نمی‌­توانی خط خوردگی­‌ها، خطوط کج، تا زدگی‌­ها، و یا قطرات اشکی را که روی آنها چکیده، ببینی. نامه­‌هایی که میزان علاقه­‌ات به آنها، از تعداد دفعات مکرر باز کردن و خواندن نامه معلوم نمی­‌شود. نامه‌­هایی که گذر زمان را در ظاهرشان حس نمی­‌کنی. در نامه‌­های دیجیتالی «زمان» فقط چند عدد پشت سرهم است که تاریخ ایجاد نامه را اعلام می‌­کند. ولی ظاهر نامه در گذر زمان هیچ فرقی نمی‌­کند. نامه‌­ای که امروز دریافت می­‌کنی با نامه‌­ای که از سال­‌ها پیش در جعبه خاطراتت باقی مانده چه فرقی می‌­کند؟ هیچ!

در نامه­‌های دیجیتالی هرچقدر هم از کلمات عاشقانه استفاده کرده باشی باز هم انگار در حال نوشتن یک نامه اداری هستی. چه تفاوتی بین «لطفا با درخواست وام من موافقت فرمایید» و «دلم برای دیدن خنده­‌هایت تنگ شده» وجود دارد وقتی هر دو با یک فونت و یک رنگ و یک شکل نوشته می­‌شوند؟

راستش، آن روز که اولین نامه او را دریافت کردم از این که یک نفر دیگر هم مثل من به دنیای نامه‌­ها نگاه می­‌کرد، خنده‌­ام گرفت. نامه را با احتیاط باز کردم. آنقدر دلنشین بود که گویی یک شعر نو بود. و این گونه شروع شده بود:

«سلام،
امیدوارم از این که بی رخصت، به خود فرصت نوشتن نامه­ای برای شما را داده­ام، از من دلگیر نشوید.
نوشتن برای من آخرین سلاح است. آنگاه که دردها و شادی­ها به دنبال دریچه­ای برای ظهورند، اما لب­خوانی­ها پشت ماسک­ها از کاربرد می­مانند، اشاره­ها دشوار می­شوند، و چشم­ها زبان یکدیگر را نمی­خوانند، من می­مانم و مداد و کاغذ...
و چه خوشحالم که اگرچه موهبت «گفتن و شنیدن» از من دریغ شده، موهبت «خواندن و نوشتن» لحظه­ای مرا تنها نگذاشته است.
غرض از نوشتن این نامه عرض ادبی بود که اگر مقبول افتد، غم ایام بشوید و اگر مغضوب افتد، صفحه­ای دیگر به قصه­های پرغصه زندگیم بیافزاید و بر هر دو شکر...»

آن روز تا شب ده‌­ها بار پاکت نامه را از کیفم بیرون آوردم، نامه را گشودم، خط به خط و کلمه به کلمه نوشیدم، باز در پاکت گذاشتم و در گوشه کیفم پنهان کردم.

مغزم مخزنی از سوال شده بود: منتظر جواب بود؟ نامه‌ای دنباله‌دار بود؟ آیا منتظر بود بر رفتار من با او تاثیری بگذارد؟ تا به حال برای فرد دیگری نیز چنین نامه­‌ای نوشته بود؟ ...آخ که این آخرین سوال، دردناک­‌ترین‌­شان بود و از تصور جواب­­‌های محتملش قلبم تیر می‌­کشید.

جواب دادن به آن نامه، به اندازه جواب ندادنش سخت بود. من، روانی قلم او را نداشتم، دستخط زیبای او را هم. اما آتشی در دلم روشن کرده بود که نمی­‌توانستم به هیچ کس جز خودش بگویم.

این گونه بود که نامه­‌های ما آغاز شد.

چه روزهای شیرینی بود... اشک و لبخندهایمان را با هم قسمت می­‌کردیم و به اشتیاق نامه بعدی روزها را می­‌گذراندیم. و من نمی‌­دانستم آخرین نامه‌­­اش کلبه آمال و آرزوهایم را نابود خواهد کرد...

نامه‌ای که این طور تمام شد:

«...
همه اینها را گفتم که بدانی لحظه­ای و حتی کمتر از لحظه­ای در پی آزار تو نبوده و نخواهم بود. اما گویی تقدیر ما انسان­ها از پیش مشخص شده است. و من از روزی که خانواده‌ام را از دست دادم، باور کردم که نمی­شود با تقدیر جنگید.
و پس از آن، سرسپرده به تقدیر، تلاش می­کنم از هر لحظه­ کوتاهی که اجازه زندگی و شادی دارم، لذت ببرم. و «تو» همان لذت کوتاه من در زندگی بودی...
رفتنم به میل خودم نیست. خوب می­دانی. اما ماندنم هم غیرممکن شده است.
شاید روزی، جای دیگری از این کره خاکی، در گوشه دنج کافه­ای، یکدیگر را ملاقات کردیم. آن روز، همه نامه­هایی که از امروز تا آن روز برایت نوشته­ام را خواهم آورد. و تا آن روز، تا آن قرار باشکوه:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم / به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او / نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
دوست دارت
سارا »

تمام.

داستان کوتاهعاشقانهداستاننامه
مشاور مدیریت محصول در کسب و کارهای فناورانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید