«عزیزم، نگران نباش. من خوبم»
این کوتاهترینشان بود. البته برای من، همین 5 کلمه کافی بود تا روزم ساخته شود. همیشه اما این قدر کوتاه نمینوشت؛ انگار گاهی کلمهها عاجز بودند از بیان احساسش و برای همین بعد از دهها کلمه مینوشت:
«... منظورم را میفهمی؟ امیدوارم بفهمی. امیدوارم بتوانم منظورم را بگویم.»
و دوباره دهها کلمه دیگر و دوباره:
«...منظورم را میفهمی؟ امیدوارم بفهمی. امیدوارم بتوانم منظورم را بگویم.»
و من با تمام وجود میخواستم فریاد بزنم که میفهمم! اگر فقط و فقط یک نفر در کل دنیا باشد که منظورت را بفهمد، منم!
اما دریغ... دریغ که تنها کسی که منظورش را میفهمید، در برزخی گیر افتاده که هیچ کس حالش را نمیفهمد...
این اواخر، یک بار نوشته بود:
«باور داشته باش که اگر تو در کنارم باشی، هیچ چیز در دنیا نمیتواند حال مرا خراب کند. تو در کنار خودت نیستی، نمیدانی، که در کنار تو بودن چه عالمی دارد...»
و با خواندن این جملات سقف اتاق برای پروازم کوتاه مینمود.
او در نوشتههایش، آنقدر کلمات را با دقت و ظرافت انتخاب میکرد، که گویی نسخه پزشک را مینوشت. نه یک کلمه کم، و نه یک کلمه زیاد؛ و از هر کلمه به تعداد کافی. نه آنقدر مطلبی را تکرار میکرد که مزهاش از بین برود، و نه آنقدر سریع از آنها عبور میکرد که تاثیرشان کم شود. نویسندهای تمام عیار و خوش بیان بود. و یکی از دلایل موفقیت در کارش همین خصلتش بود.
و من... لعنت به من! لعنت به من که قدر گنجینهای که داشتم را ندانستم و ارزشمندترین داراییام در تمام زندگیام را از دست دادم... نامههایش را!
خط به خط، کلمه به کلمه، حتی ویرگولها و نقطهها را در نامههایش از حفظم. میتوانم تمامی آنها را به ترتیب از بر بخوانم. حتی حالت سرکشها و کلاههای کشیده آ را هم میتوانم مو به مو مانند دستخطش بنویسم. اما ... نامههای او با دست خط خودش، با عطر دلپذیرش، اکنون در دست کس دیگریست و من از این خشم، از این غم، از این حسادت، در حال انفجارم.
کس دیگری دارد نامههای او را میخواند، با او همراه میشود، همه چیزهایی که به من گفته بود و مانند رازی در سینهام حبس کرده بودم را میداند، و فردا تبدیل به قصهای در مجلهای میشود با تیتر «نامههای عاشقی ناشنوا به معشوقش»
حتی فکر کردن به آن هم مرا مشمئز میکند...
داشتن، و تا ابد داشتن آن نامهها آنقدر برایم بدیهی بود که هیچ تصوری از لحظه وداع با آنها در ذهنم نقش نمیبست. آخرین بارها همیشه ماندگارترین لحظات در زندگی من بودند. حتی ماندگارتر از اولین بارها. البته او یک بار نوشته بود:
«دوست دارم همیشه به شروع شدنها فکر کنم، فکر تمام شدن، فکر به پایان رسیدن، فکر برای همیشه جدا شدن، آنقدر برایم تلخ است که حتی در تصورم هم نمیتوانم به آن فکر کنم. برای همین همیشه هر چیزی را جوری تمام میکنم که انگار تمام نشده. انگار هنوز و همیشه ادامه دارد. این جوری بهتر است.»
و من از بس به آخرین باری که نامههای او را در دست داشتم فکر کردم، دچار اوهام شدم. آن روز بیشک، از بدترین روزهای زندگیم بود! اول قصه دزدیده شدن دوچرخهام، بعد هم گم شدن کیفم! آخر یک نفر در یک روز چند بدشانسی میتواند بیاورد؟! این وضعیت واقعا عادلانه نیست!
به یاد اولین باری که نامهای از او به دستم رسید افتادم. آن روز نقطه عطف تمام زندگیم است. آن لحظهای که نامه را دیدم، به صورت خندانش نگاه کردم و دلم گرم شد...
شیطنتی که در چشمانش پنهان بود میتوانست هر کوه یخی را آب کند، و من، معلم جوانی که تازه به شهر بزرگی مهاجرت کرده و در غم غربت و تنهایی روزهایش را شب میکند، بیسلاحترین سرباز این میدان بودم.
پیش از آن، از آخرین دفعهای که نامهای دریافت کرده بودم سالها میگذشت. چون این روزها دیگر کسی نامه نمیفرستد. جای تمام نامهها را ایمیلها و پیامرسانهای اینترنتی پر کردهاند. و چه بیرحم بودند کسانی که تصور کردند کلمات تایپ شده روی کیبورد میتواند جای دستخط زیبای یار را بگیرد. جای نامهای که میتوان در دست گرفت، بوسید، بویید و کلمه به کلمهاش را لمس کرد. و در عوض نامههای دیجیتالی چه؟! نامههایی که فقط سلسلهای از کلماتاند! نامههایی که نمیتوانی خط خوردگیها، خطوط کج، تا زدگیها، و یا قطرات اشکی را که روی آنها چکیده، ببینی. نامههایی که میزان علاقهات به آنها، از تعداد دفعات مکرر باز کردن و خواندن نامه معلوم نمیشود. نامههایی که گذر زمان را در ظاهرشان حس نمیکنی. در نامههای دیجیتالی «زمان» فقط چند عدد پشت سرهم است که تاریخ ایجاد نامه را اعلام میکند. ولی ظاهر نامه در گذر زمان هیچ فرقی نمیکند. نامهای که امروز دریافت میکنی با نامهای که از سالها پیش در جعبه خاطراتت باقی مانده چه فرقی میکند؟ هیچ!
در نامههای دیجیتالی هرچقدر هم از کلمات عاشقانه استفاده کرده باشی باز هم انگار در حال نوشتن یک نامه اداری هستی. چه تفاوتی بین «لطفا با درخواست وام من موافقت فرمایید» و «دلم برای دیدن خندههایت تنگ شده» وجود دارد وقتی هر دو با یک فونت و یک رنگ و یک شکل نوشته میشوند؟
راستش، آن روز که اولین نامه او را دریافت کردم از این که یک نفر دیگر هم مثل من به دنیای نامهها نگاه میکرد، خندهام گرفت. نامه را با احتیاط باز کردم. آنقدر دلنشین بود که گویی یک شعر نو بود. و این گونه شروع شده بود:
«سلام،
امیدوارم از این که بی رخصت، به خود فرصت نوشتن نامهای برای شما را دادهام، از من دلگیر نشوید.
نوشتن برای من آخرین سلاح است. آنگاه که دردها و شادیها به دنبال دریچهای برای ظهورند، اما لبخوانیها پشت ماسکها از کاربرد میمانند، اشارهها دشوار میشوند، و چشمها زبان یکدیگر را نمیخوانند، من میمانم و مداد و کاغذ...
و چه خوشحالم که اگرچه موهبت «گفتن و شنیدن» از من دریغ شده، موهبت «خواندن و نوشتن» لحظهای مرا تنها نگذاشته است.
غرض از نوشتن این نامه عرض ادبی بود که اگر مقبول افتد، غم ایام بشوید و اگر مغضوب افتد، صفحهای دیگر به قصههای پرغصه زندگیم بیافزاید و بر هر دو شکر...»
آن روز تا شب دهها بار پاکت نامه را از کیفم بیرون آوردم، نامه را گشودم، خط به خط و کلمه به کلمه نوشیدم، باز در پاکت گذاشتم و در گوشه کیفم پنهان کردم.
مغزم مخزنی از سوال شده بود: منتظر جواب بود؟ نامهای دنبالهدار بود؟ آیا منتظر بود بر رفتار من با او تاثیری بگذارد؟ تا به حال برای فرد دیگری نیز چنین نامهای نوشته بود؟ ...آخ که این آخرین سوال، دردناکترینشان بود و از تصور جوابهای محتملش قلبم تیر میکشید.
جواب دادن به آن نامه، به اندازه جواب ندادنش سخت بود. من، روانی قلم او را نداشتم، دستخط زیبای او را هم. اما آتشی در دلم روشن کرده بود که نمیتوانستم به هیچ کس جز خودش بگویم.
این گونه بود که نامههای ما آغاز شد.
چه روزهای شیرینی بود... اشک و لبخندهایمان را با هم قسمت میکردیم و به اشتیاق نامه بعدی روزها را میگذراندیم. و من نمیدانستم آخرین نامهاش کلبه آمال و آرزوهایم را نابود خواهد کرد...
نامهای که این طور تمام شد:
«...
همه اینها را گفتم که بدانی لحظهای و حتی کمتر از لحظهای در پی آزار تو نبوده و نخواهم بود. اما گویی تقدیر ما انسانها از پیش مشخص شده است. و من از روزی که خانوادهام را از دست دادم، باور کردم که نمیشود با تقدیر جنگید.
و پس از آن، سرسپرده به تقدیر، تلاش میکنم از هر لحظه کوتاهی که اجازه زندگی و شادی دارم، لذت ببرم. و «تو» همان لذت کوتاه من در زندگی بودی...
رفتنم به میل خودم نیست. خوب میدانی. اما ماندنم هم غیرممکن شده است.
شاید روزی، جای دیگری از این کره خاکی، در گوشه دنج کافهای، یکدیگر را ملاقات کردیم. آن روز، همه نامههایی که از امروز تا آن روز برایت نوشتهام را خواهم آورد. و تا آن روز، تا آن قرار باشکوه:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم / به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او / نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
دوست دارت
سارا »
تمام.