لطفا زمان را نگه دارید، من باید پیاده شوم..
تاب تاب عباسی کنان، خدا مرا در آغوش دوست داشتنش انداخت
بی آنکه بدانم کِی، قصه شروع شد.
یکی بود و یکی نبود.
دلِ من بود و دلِ او نبود.
در آن آشفته بازاری که افکارم دست منطقم را به یک باره رها کرده بود،
دلربایی دلم را ربود.
خانمجان میگفت: "دزد دل، در دل نشیند بیهوا"
میگفتم: کاش تنها دلم را ربوده بود خانمجان،
هوشم هم همراهش پرکشیده است.
دلی از من برد و دلدادگی را برمن روا نداشت.
آخر آدمیانِ بیدل چگونه زندگانی هستند؟
خانمجان میگفت: "دل، ماهی لغزان است، تا دریای محبت ببیند، سُر میخورد و از کَفَت میرود.
دل نده که هوشت هم کنارش برود،
پینه بزن محبتش را به دلت
که وصل شود جانش به جانت،
دلبستگی هزار بار بهتر از دلدادگی است.."
به خودم آمدم که گویی در دنیای من،
زمان، حول رفتنت؛ سالهاست که مُرده است.
پ.نبشته: قدیم ندیم مجبور بودم پایین نوشتههام بنویسم "از کتابی هنوز ننوشته" که ازم نپرسن مخاطبت کیههه؟؟؟
:)