فروغ·۳ سال پیشروسری آبیآقابزرگ همیشه میگفتبه خانمجونت بگو اون آبی گلداره به لبخندش بیشترمیادانگار ماه رو با آسمون آبی فُکُل پیچ کردنمیخندیدم و میگفتم خودت چرا ن…
معصومه ابراهیمی·۳ سال پیشقصه ی عمادچکیده ای از رمان قصه ی عماد.نویسنده: معصومه ابراهیمی. برای سفارش کتاب پیام دهید. خوشحال میشوم نظرات شما را بشنوم...
فروغ·۴ سال پیشعشق کار آدمِ بیدلهخانم جون میگه: ننه کسی که دلش بهت بند نیست رو مثل یه نامه ی بی نشون که میندازی توی آب رَوون؛رهاش کن.میگم: خانم جون دلم گیرشه.میگه: دلت گیر…
فروغ·۴ سال پیشزمانی مُردهلطفا زمان را نگه دارید، من باید پیاده شوم..تاب تاب عباسی کنان، خدا مرا در آغوش دوست داشتنش انداختبی آنکه بدانم کِی، قصه شروع شد.یکی بود و ی…