فرانک ژاک
فرانک ژاک
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

«بُهت ساعت چهار و نیم صبح!»


همه مردم می گفتند او خیلی شوخ است

با همه شوخی می کند

خیلی فامیل دوست و قوم دوست است و وقتی کسی به نزدیکانش کوچکترین توهینی می کند، رگ غیرتش باد می کند و انگاری می خواهد سر از تن طرف جدا کند.

کار می کرد....کارهای سخت...می گویند به همه در کارها کمک می کند وقتی مردم آبادی می خواهند دستمزدش را بدهند، از روی ادب یا شاید هم از روی خجالت سرش پایین می اندازد و می گوید :

« ما با هم فامیلیم ، این حرفارو نداریم ، من که برای پول به کمکتان نیادم»

تازگیا خیلی شق و رق و امروزی شده بود.

خیلی وقتا که اتفاقی میدیدمش طول آبادی را که راه می رفت ، هرکه را می دید با او خوش و بش می کرد و با صمیمی تر ها شوخی. امکان نداشت که ببینیش و نخنده و باهات شوخی نکنه! همیشه لبخند روی لبش بود.

دوست میداشت که متفاوت باشد ، خوشتیپ باشد و شیک به نظر برسد حتی وقتی از سر کار با خستگی بر می گشت.

گاهی خودش را در شبکه های مجازی دختر جا میداد و سر به سر پسر ها می گذاشت و پسرها حتی براش شارژ هم میفرستادن!

یادم میاد یکی از پسرا این قدر عاشقش شده بود که می خواست یه مسافت هزار کیلومتری را بیاد که اونو ببینه ، غافل از اینکه طرف مقابلش یه پسر شوخ طب است که اتفاقا همه آبادی دوستش داشتند.

یاد دارم که میگفت: « دلم برای آن پسر سوخته ،بهش گفتم که پسر هستم و همه شارژایی که برام فرستاده رو که ازش گرفته بودم رو بهش پس دادم و این کارارو دیگه ترک کردم »

خیلی خوب صدای همه ی آدم های حساس آبادی در می آورد و از در شوخی باهاشون ارتباط می گرفت و صمیمی می شد . با همین کارش سر به سر مردم آبادی می گذاشت. مردم آبادی حتی خم به اَبرو نمی آوردند. انگار دعا و جادویی خوانده شده بود و همه را طلسم می کرد و همه همیشه از او خوب می گفتند و با او شوخی داشتند. در دل های همه یه جای خوب وا کرده بود.

ورزشکار بود و شنیده بودم توی خونه وزنه میزنه. مردم آبادی می گفتند با اینکه لاغره ولی بدن سفتی داره.

این اواخر میرفت عکاسی توی شهر، عکس های قشنگی می گرفت، لباس های زیبایی هم داشت و مدل موی سرش با همه جوونای آبادی فرق داشت.

شب آخر ساعت 12 شب می گفتند توی آبادی راه میرفته و چند نفر از دوستاش که بیرون بودن رو دیده بود .

خواب بودم.

ساعت 4:30 صبح گوشیم زنگ خورد.

اول فک کردم زنگ هشداره.

دیدم نه کسی داره زنگ میزنه.

جواب دادم

آه می کشید.... صدای آه پدر می آمد، غم انگیزتر از صدای شیون مادر بود...

وقتی آه پدر را می شنیدی انگار حس می کردی که موی سرت داره از ریشه سفید میشه.

با ترس آغشته با بُهت گفتم : « الو....کیه؟؟..... چی شده....؟»

گفت : خودشو اعدام کرده .... بیا اینجا....

رسیدم...

مردم آبادی همه گریه می کردند...

باورشان نمی شد کسی که از همه شادتر بود روزی اینگونه خودش را تمام کند...
از آن روز به بعد فهمیدم حال آدم های شاد اطرافم را بیشتر جویا شوم و گَه گاهی در سرزمین پشت نقابشان چرخی بزنم و اگر توانستم بهشان بگویم که : « دوستشان دارم.....»
خودکشینویسندگیداستاندوست داشتنشبکه‌های مجازی
در یک پارکینگ با 2 فرش 12 متری یک کتابخانه کوچک و یک تخت دو طبقه زندگی میکنم.می نویسم اما نویسنده خودم را خطاب نمی کنم،چون قلبم می گوید و من تنها آن را برایتان تایپ میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید