در این لحظه که می نویسم ....
حس می کنم ساعت دیواری اتاقم دلش می خواهد تمام شود!
عقربه دوست دارد بایستد و دیگر حول محوری که به اجبار برایش تعیین کرده اند، نچرخد.
شاید من و ساعت احساس مشترکی داریم...
نمی خواهیم به اجبار حول یک محور که دوست نداریم ، بچرخیم و زیر یک سیکل تکراری دوام بیاوریم.
تناقض و پارادوکس بی داد می کند....
" ابهام و تکرار" وقتی با هم آمیخته می شوند، نوعی جهنم را در ذهن پدید می آورند که آتشش قلب را در بر می گیرد و خون پمپاژ شده مانند مواد مذاب کل بدن را فرا می گیرد و حرارتی ملال آور در کالبد آدمی پدید می آورد.
آری; در این لحظه ها حتی ساعت هم دلش می خواهد تمام شود...
به اتاق می نگرم...
به سال های طولانی که در این فضای 24 متری تنگ سپری کرده ام. چیزی جز " ابهام و تکرار " نمی بینم . به گمانم ترکیب این دو ، آدم را به شیدایی می کشاند و دیگر کار از کلافگی های ممتد هم می گذرد.
بیرون از اتاق، در خیابان، دلم که کمی قدم زدن می خواهد و نشستن رو نیمکتی در پارکی خلوت، نظاره گر آدمها که می شوم ، بیشترشان با همین " ابهام و تکرار " چنان گلاویز شده اند که طوری به سنگ فرش های زیر پایشان خیره می شوند و با اخم به آن می نگرند که گویی در ذهنشان نقشه قتل کسی را در حال طراحی هستند. شاید نقشه قتل خودشان...
شاید در اتاق ماندن و زل زدن به عکس های بوکوفسکی و جیک جیلنهال که روی اتاقم نقش بسته اند دل چسب تر از دیدن آدم های این چنین در خیابان و کوچه پس کوچه های شهر باشد.
بهشان حق می دهم.
بنای ذهن را هدف می گیرد.
همین آدمهای گلاویز با " ابهام و تکرار " را می گویم.
به گمانم تنها راهش دریاست...
دریا و آن صدای آرامش بخشِ پر مهرش...
غرق شدن در صدای دریا و موج های سر شار از اشتیاقش که خود را به ساحل می رسانند، این بحران " ابهام و تکرار " را از میان می برند و با سخاوتمندی غرقش می کنند.
اکنون که با صدای دریا آمیخته شده ام، به ساعت دیواری اتاق که می نگرم، می بینم آرام گرفته و گویی صدای موج های به ساحل رسیده دریا ، روی او هم تاثیری گذاشته است.
ابهام و تکرار ... ابهام و تکرار .... ابهام و تکرار....
با شنیدن صدای نزدیک شدن دریا می گریزد...
دریایی از جنس "عشق" ...
به راستی « عشق » هر تکراری را لذتبخش و هر ابهامی را زیبا جلوه می دهد.
"عشق" که نیست،
ساعت دلش می خواهد که تمام شود...
«فرانک ژاک»
25 مهر 1401