G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان ادامه دار: «آینه های رنگی قسمت آخر»

قسمت آخر

Untitled
Untitled

در زندگی، لحظاتی هستند که شاید در زمان طولانی نباشند،اما اثرشان ابدی است.

مه لقاء‌ می دانست تصمیمی که گرفته دلخراش است، اما تنها راهی بود که خانواده اش را نجات میداد.

آن شب، زن و شوهر در سکوت شام خوردند. مه لقاء به مهرپرور شیر داد و خوابش کرد. با چشمانی تب دار فرخ را به خود خواند. شوهر مثل همیشه عاشقی کرد و مه لقاء‌ میدانست که این، آخرین بوسه است.

خواب چشمان فرخ را ربود. مه لقاء‌ از بستر برخواست و به سردابه رفت؛ می دانست بلقیس هر روز صبح سری به سردابه میزند. دلش نمی خواست فرخ نفر اول جسم بی جانش را پیدا کند.

پیر گفته بود که گناه آنها با قربانی دادن پاک میشود و مه لقاء می دانست که گناه او کبیره است. او، با دستان خودش دخترکش را بی نفس کرده بود. او باید قربانی میشد.

آرام آرام موهایش را بافت.میخواست حتی در مرگ هم متین باشد و زیبا.

چشمانش را بست و سعی کرد مادلین را به یاد آورد.

«عزیزکم.من اینجام. به نزد من بیا و من را با خودت ببر.»

شاید ساعتی زمزمه کرد و ندانست که کی به خواب رفت.

در خواب، زنی جوان را دید. زنی با موهای قرمز و براق. لباس زن آبی بود و چشمانش سبز.

زن حتما مادلین بود. دخترک او.

مادلین با چشمانی مات به مه لقاء خیره شد و بر لبان مه لقاء آیه های التماس بود و طلب بخشش. دستانش را به سوی مادلین دراز کرد و گفت:‌ «من را با خودت ببر. فرخ و مهرپرور هیچ گناهی ندارند. من بودم. این سرنوشت شوم، گناه من است.»‌ مادلین همچنان خیره بود.

مه لقاء به زانو درآمد. سرش را به زیر انداخت. انگار برای قربانی شدن آماده میشد.

«عشق در دنیا شاید تنها چیزی باشد که همه آدمها را بهم وصل میکند. همانطور که نفرت.» صدایی زمزمه کرد. «برخیز. او هم می خواهد قربانی شود. او هم میخواهد عشقش را حمایت کند.این یعنی بالاترین گذشت.»‌ صدا به زلالی باران تازه بود. «سرنوشت، به شما شانسی دوباره داد تا بتوانید گناهتان را پاک کنید. گناه شما در زندگی دیگر خیانتی بود که به عشقتان کردید. مادلینی هیچ وقت وجود نداشت. دخترک تصویری بود از زندگی که شما می خواستید. تصویری که میتوانست شما را به هم پیوند دهد. تو پیوند را گسستی. چرا که به عشقتان ایمان نداشتی. ایمانت اینبار، اما، پیروز شد.»

مه لقاء با تکانی شدید از خواب پرید.

«چرا اینجا خوابیدی؟»‌ چشمان فرخ در تاریکی گم بود. اما صدایش از نگرانی میلرزید. «صدایی گفت که مادلینی نبوده. گفت ایمان ما...»

«ایمانمان به عشق پیروز شده.» فرخ جمله را تمام کرد. چشمان مه لقاء گرد شد:«تو از کجا میدانی؟»

«صدا را من هم شنیدم. وقتی خواستم قربانی گناهمان شوم.»

پایان.

Www.instagram.com/g.0.l.a.k

www.golak.ca


نویسندهداستانادامه دارگلککتاب
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید