قسمت 3
«ماجان، یادت میاد وقتی کوچک بودم میگفتی که گریه هام و خنده هام شبیه بچه های دیگه نبود؟»
ماجان ابروان کم پشت و فلفل نمکی اش را بالا انداخت: «ننه، چه چیزایی یادت مونده...»
«یادت میاد میگفتی انگاری باور نداشتم که به دنیا اومدم؟» نگاه مه لقاء به حوضچه کوچک وسط حیاط دوخته شده بود. همین دیروز بود که حشمت خان چند ماهی کوچولوی قرمز به آب حوضچه انداخته بود. احتمالا به دستور فرخ.
فرخ می دانست که همسر بچه سالش چقدر به ماهی، پرنده و سنجاقک علاقه مند است. روزی نبود که در چوبی و سنگین حیاط باز شود و فرخ با تحفه تازه ای وارد نشود. از زمانی که ازدواج کرده بودند، مرد جوان کمر همت بسته بود تا همسرش را به خودش عاشق کند. خودش تنها با نیم نگاهی از چشمان سیاه و بی تفاوت مه لقاء، در عرش پرواز میکرد.
مه لقاء روزهای نخست حتی لبخند نمی زد. به تحفه ها، به پارچه های زیبا و ظریف دست بافت، به دوری های پرو پیمان نان شیرین و نان بادامی نیم نگاهی هم نمی انداخت. اما کم کم و آهسته آهسته نگاهش رنگی از تحسین می گرفت. فرخ نه تنها با او، بلکه با اهالی دیگر خانه اعیانی شان هم به همان مهربانی و خلوص نیت رفتار میکرد.
روزی که پسر کوچک حشمت خان، مباشر قدیمی فرخ، تب و لرز کرد و طبیب خانواده نتوانست مداوایش کند، فرخ شخصا به درب خانه حاذق ترین طبیب شهر رفت و پیرمرد را با هزار التماس بالای سر پسرک برد.
مه لقاء آن شب تا دیروقت بیدار و منتظر شوهر ماند و وقتی فرخ، با چشمانی خون گرفته از خستگی به خانه برگشت، مه لقاء خود برایش چای تازه دم و توت خشک فراهم کرد. آن شب ریشه عشق برای اولین بار در دل نوجوان مه لقاء جوانه زد.
آن شب، همان شب اهریمنی بود که مه لقاء در خواب مادر مادلین را دید و زن چیزهایی زمزمه کرد که مه لقاء پریشان حال از خواب پرید و های و های گریه اش اهالی خانه را هم بیدار کرد.
فرخ سراسیمه از حال آشفته همسر، درشکه چی را به دنبال ماجان فرستاد. شاید تنها کسی که می توانست درمانی باشد برای دردهای پنهان مه لقاء، همانا دایه پیرش بود.
ماجان به محض ورود، عنان اوضاع را به دست گرفت. پیرزن با آرامش ذاتی اش نه تنها توانست به هیاهوی گریه های مه لقاء پایان بخشد، بلکه توانست مرد جوان را هم راهی بازار کند. «ننه، مرد نباید در خانه زیاد آفتابی بشه. براش افت دارد. مرد وقتی مرده که شب به شب با سر کلون در را باز کنه. دستش باید پر باشه از قوت روزانه.» و فرخ با خیالی آرامتر، همسر جوانش را به دستان مطمئن دایه پیر سپرد.
ماجان با وعده های رنگی و خوشمزه، توانست به حلق زن جوان چند جرعه ای شربت گل گاوزبان بریزد. و وقتی مه لقاء از استراحت سر باز زد، پیرزن بازهم وعده داد و وعید، «ننه، اگه الان بخوابی، قول میدم برات یک دست چاقچور جدید بدوزم.»
ماجان در مطبخ کوچک پشتی مشغول گپ و گفت و باقلا پاک کردن با بلقیس بود که صدای جیغ و فریاد مه لقاء به دلش چنگ انداخت.
پیرزن با سرعتی که پاهای کوتاه و ناتوانش به زحمت تحمل میکردند، خود را به نشیمن کوچک، جایی که مه لقاء به خود می پیچید، رساند.
مه لقاء در میان رختخواب تمیز و سفید رنگ جهیزیه اش نشسته بود و انگار هذیان می گفت.
«ای ننه، ای ننه. چی شده؟ کابوس دیدی؟» ماجان دستان چروکیده اش را به سر و صورت خیس از اشک مه لقاء کشید.
«من بودم...من بودم...»
«ننه چی شده؟ به من بگو ننه. به من بگو چی روحت را عذاب میده. به من بگو.»
« با همین دستا...با همین دستا...خفه اش کردم. من خفه اش کردم...»
«چی میگی مه لقاء. خواب دیدی ننه. کابوس بوده. برای این که با شکم خالی خسبیدی کابوس دیدی...»
«اون بهم گفت خفه اش کنم. بهم گفت... هی بهم گفت که اگه بکشمش همه چیز تموم میشه...»
ماجان سراسیمه از زمزمه هایی که بلند و بلندتر می شدند، جست زد و درب نشیمن را بست؛ در این خانه، گوش ها امین نبودند.
«ننه، چی میگی با خودت؟ درباره چه کسی حرف میزنی؟ چه کسی را کشتی. ننه، دلم به حلقم وصل شده، من را هم ترساندی...»
«فرخ...فرخ بهم گفت خفه اش کنم...» مه لقاء زانوهایش را بغل کرد و چشم دوخت به آینه رنگی دیوار روبرو، «فرخ بهم گفت اگه خفه اش کنم تا ابد با من می مونه...»
ادامه دارد...
www.instagram.com/g.0.l.a.k/
www.golak.ca