G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان ادامه دار:‌ «آینه های رنگی قسمت هشتم»

قسمت ۸

GIF by: Anna Isabella Schmidt
GIF by: Anna Isabella Schmidt

پسرک مه لقاء‌ در گرگ و میش صبح نمناک متولد شد. قطره های باران بر روی گلهای شمعدانی ایوان می رقصیدند و چشمان مه لقاء‌ در خلسه ای از خستگی وعشق فقط پسرک را میدید. طفل به همه کس شباهت داشت. چانه اش انگاربرادر مه لقاء، قلوه ای دهانش انگار مادر فرخ، گونه ها و بینی انگار خود فرخ. روی بینی اش خداوند با نوک قلم، دانه های ریز طلایی به جای گذاشته بود. چشمانش بسته بود و به هیچ حیله ای باز نمیشد.

فرخ، همچنان آشفته از خوابی که دیده بود، به همسر و پسرکش خیره شده بود.

زن در خواب، چرا فرخ را پدر صدا کرده بود؟ یعنی زن، مادلین بود؟ ولی...مگر می شود؟ مادلین دخترکی نوجوان بود که به دست سرنوشت هلاک شد. خوابش چه معنایی داشت؟

«میخواد چشماشو باز کنه.» صدای هیجان زده مه لقاء حواسش را جمع کرد. پسرک دهان کوچکش را باز و بسته کرد، انگار به دنبال سینه مادر بود و بعد کم کم، چشمانش باز شد.

زن و شوهر به رویش خیمه زدند. به هم نگاه کردند، دوباره به چشمان پسرک نگاه کردند.

«چشم رنگی در خانواده ما نیست.»

فرخ سری تکان داد: «من هم به یاد ندارم کسی در فامیل چشمهای سبز داشته باشد.»

ته دل هر دو به یکباره خالی شد. مه لقاء‌ ناخودآگاه به یاد چشمان مادلین افتاد؛ ولی هرچه بیشتر تمرکز میکرد، انگار چهره دخترک دورتر میشد. چشمانش سبز بودند یا آبی؟

فرخ به زنی که به خوابش آمده بود فکر میکرد. چهره زن اصلا برایش آشنا نبود، اما انگار چشمانش روشن بود.

پسرک خمیازه ای کشید و چشمانش بازتر شد. انگار به مادر و پدر خیره شده بود. زمان ایستاد و در دنیای مه لقاء و‌ فرخ برای لحظاتی، هیچ کس و هیچ چیز دیگری نبود، به جز چشمان فرزندشان.

پسرک نگاهش خام بود، نوزاد بود، ولی شاید به استیصال مادر و پدرش واقف شد. دستان تپلی اش را به سمت هر دو دراز کرد و گل، در قلب زن و شوهر جوانه زد.

بلقیس با لبی خندان وارد عمارت شد: «آقا مژدگانی ما یادتان نرود.»‌

فرخ می دانست که به زودی، خانه از سر و صدای بستگان شلوغ میشود. اولین نوه پسری. اولین پسر. ولی نه اولین فرزند...

«نام آقازاده را چه میگذارید؟»‌

فرخ به همسرش که پسرک را می بوسید و می بویید نگاه کرد: «نظرت چیست؟»‌

«هر اسمی باشد، فقط...دلم میخواهد با «م» آغاز شود.»

«مهرپرور چطور است؟»

مه لقا‌ء با لبخندی پهن به شوهر پاسخ داد. مهرپرور...

آن شب، پس از ساعت ها گوش سپردن به خنده ها و شادی های خانواده بزرگشان، مه لقاء‌ به خواب رفت. مهرپرور در

گهواره اش ونگ ونگ بچه گانه میکرد.

مه لقاء در خواب زنی را دید که نه خودش بود، نه مادر مادلین. انگار آمیخته ای از هر دو بود. چشمان زن انگار سبز بود.

زن، لباسی آبی با یقه توری به تن داشت. لباس برایش تنگ و بچه گانه بود. دست پسربچه ای کوچک در دست زن بود.

نفس در سینه مه لقاء‌ حبس شد. چشمان پسرک حتما سبز بود.

مه لقاء با فریادی از خواب پرید و به سمت گهواره مهرپرور نگاه کرد.

زن، مه لقاء‌ را در خواب مادر خوانده بود...

ادامه دارد...

www.instagram.com/g.0.l.a.k/

www.golak.ca





داستانمعرفی داستانادامه دارنویسنده
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید