قسمت ۷
صدای باران همیشه حالی خوش به فرخ میداد؛ قطره های آبی که از روی برگ های بهار نارنج شره میکرد و در تلاطم آب حوض گم میشد، آرام جانش بود.
ولی امشب، هیچ چیز نمی توانست جانش را آرام کند.
از داخل عمارت کوچک صدای ناله های مه لقاء می آمد و با هر ناله، دل فرخ بیشتر آشوب میشد.
قابله ی پرآوازه شهر ساعت ها بود که پشت درهای بسته عمارت فرمان می داد. از بلقیس ملحفه تمیز می خواست و با صدای آرام با مه لقاء حرف میزد.
«خانم قشنگ، نباید به خودت سختی بدهی. ببین، بچه هم می فهمد که مادرش ناراحت است.»
فرخ قدم می زد وگوش تیز میکرد. چای بابونه ای که بلقیس فراهم کرده بود، دست نخورده بر روی هره پنجره نشسته بود. قابله اطمینان داده بود که جنین سالم است، که خون ریزی نا بهنگام مه لقاء فقط به دلیل شوکی بوده که به مادر وارد شده بود: «خبر ناگواری به خانم رسیده؟» قابله با تیزهوشی پرسیده بود و فرخ سری تکان داده بود.
فرخ خودش را مقصر می دانست. مه لقاء به درخواست او خاطرات تلخ گذشته را مرور میکرد. به درخواست او بود که همسر جوان و باردارش، تصاویری غمگین از فرزندی که فرخ هیچ وقت ندیده بود را به یاد می آورد.
لعنت.
صدای ناله های مه لقاء بلندتر شد. انگار دردی که از جانش رخت بر بسته بود، آهسته بازمیگشت.
بلقیس سراسیمه از عمارت خارج شد.
«بلقیس، چه شده؟ خانم حالش خوب است؟»
«آقا نمی دانم یک باره چه شد. درد خانم کم شده بود. به چرت هم افتاده بود. اما یک باره از خواب پرید.» بلقیس به درب عمارت نگاهی کرد و صدایش را پایین آورد: «هذیان هم می گوید آقا. یک چیزی می گوید که من نمی فهمم.»
چشمان فرخ فراخ شد: «چه می گوید؟»
چشمان میشی زن تنگ شد: «ماد...، مادل...انگاری از قوم ماد ها حرف میزند...» فرخ به ادامه حرف هایش گوش نداد. با قدم های مصمم به سمت عمارت رفت . فقط او می دانست که چه چیزی درد را دوباره به جان مه لقاء انداخته است.
قابله با دیدن فرخ چشمی گشاد کرد، اما چیزی هم نگفت. مه لقاء بر روی رختخواب کوچکش خوابیده بود و صورتش از درد مچاله شده بود. انگار زیر لب چیزی را زمزمه میکرد؛ فرخ آن زمزمه را می شناخت. روزها بود که این زمزمه بر لبان همسرش بود. «مادلین...»
مرد جوان در کنار رختخواب همسر نشست و دست سرد و نمناک مه لقاء را میان هر دو دست فشرد. انگار می خواست گرمای وجود خودش را به زن هدیه دهد. مه لقاء، اما، در دنیایی دیگر بود و فرخ چقدر دلش می خواست که می توانست همسرش را از تاریکی که در گوشه قلبش خزیده بود، برهاند.
سر بر گوش مه لقاء گذاشت: «عزیز جانم. خواب میبینی. مادلینی نیست. نام تو مه لقاس. نام من هم دیگر آلبرت نیست. به حالا فکر کن. به همین حالا. به خودت، به من، به عشق درون وجودت...» گفت و گفت و گفت.
ذره ذره، صدای ناله های مه لقاء فروکش کرد. قابله پیر در گوشه دیگر رختخواب زانو زد و به آرامی دستی به شکم زن کشید: «جنین هم آرام شده.»
فرخ تا زمانی که مه لقاء به خوابی آرام فرو رود، در گوشش حدیث عشق خواند. چشمان خودش هم کم کم سنگین شد.
در خواب، صورت زنی آشنا را میدید. زنی که نه مادر مادلین بود و نه مه لقاء. انگار مخلوطی از هر دو بود.
زن نه گریه میکرد و نه لبخند میزد، ولی نگاهش فرخ را میخکوب کرده بود.
فرخ با آشفتگی از خواب بیدار شد. مه لقاء همچنان در خواب بود. قابله رفته بود و صدای باران همچنان می آمد.
زن در خواب، انگار فرخ را پدر صدا کرده بود...
ادامه دارد...
www.golak.ca