قسمت ۱
مه لقاء. این نامی بود که مادرم، وقتی بعد از یک شب و نیمی از یک روز درد کشیدن فهمید که فرزند دختری به دنیا آورده، زیر لب زمزمه کرد.
سال ۱۲۷۱ شمسی بود و مرز و بوم ایران آرامشی غریب داشت. خانه مان، در کوچه پس کوچه های سنگلج، از یک سو در الفتی که میان پدر و مادرم بود به زیبایی می درخشید، و از سوی دیگر، در آتش مهیب نفرت خانواده پدری از مادرم می سوخت.
من در دومین ماه از گرم ترین فصل سال متولد شدم. گرمای هوا به گفته ماجان به مانند حرارت جهنم در میانه تابستان بود. ماجان، دایه ای که برادرم و من را از بند قنداق بزرگ کرده، گه گاه از عصری که من با صورتی متعجب و آرام به دنیا آمدم صحبت میکرد. میگفت: 'انگاری باور نداشتی که پا گذاشتی به این دنیا.'
برادرم منوچهر به این حرف ماجان ریز ریز میخندید و آخرین تکه هلوی نوبرانه ای که ماجان با سلیقه برای من در پیش دستی گل سرخی مادر تکه کرده بود کش میرفت.
و من، حتی در ۵ سالگی در دلم غوغایی برپا میشد.
موهای فرفری قرمز و صورت ظریف با کک و مک های طلایی پیش چشمانم رژه میرفت.
من کی مرده بودم که بار دیگر به دنیا بیایم؟
نامم را به خاطر نداشتم؛ اما خانه کوچکی که رو به دریاچه ای کم عمق و سبز رنگ بود را هر شب د ر خواب میدیدم.
مادرم را به خاطر نداشتم، اما سبزه زاری که از پشت حیاط کوچک خانه نقلی مان شروع میشد و تا بی نهایت ادامه داشت را انگار در بیداری، در همین زندگی، بارها و بارها دیده بودم.
موهای قرمز و تاب خورده ام را به یاد داشتم و هر بار که ماجان سرم را شانه میکرد و با صدایی آرام، قربان صدقه موهای پر پشت سیاهم میرفت، حلقه های کوتاه موهای قرمزم که با روبان آبی مهار شده بود را به یاد می آوردم.
شبی که در پشه بند کوچک با منوچهر دست به هر شیطنتی میزدیم تا کمی بیشتر بیدار بمانیم، خاطره ای دور از موهای قرمزی که روی آب دریاچه شناور بود قلبم را فشرد. ماجان از طرفی دست و پای منوچهر را میکشید تا از پشه بند فرار نکند و از طرفی ریز ریز نفرین های خاک خورده اش را نثارمان میکرد.
صدای خر و پف پدرم، حاج آقا، که در پشه بندی مجلل تر کمی دورتر از ما به خواب رفته بود را میشنیدم.
آن شب، زیر آسمانی روشن از نور ماه و ستاره ها، خاطرات موهای قرمز یکی پس از دیگری به جانم ریخت.
صبح که بیدار شدم، با نگاهی ده ها سال بالغ تر از ۱۲ سالگی، به یاد آوردم که روزگاری نامم مادلین بود. مویی داشتم به قرمزی توت فرنگی های باغچه کوچکمان و صورتی که انگار خداوند با نوک قلم، دانه های محو و طلایی بر رویش به جای گذاشته بود.
دخترکی بودم سرزنده. صدای خنده های بلندم هنوز در گوشم زنگ میزد.
همانطور که صدای جیغ های خفه ام...
وقتی که مادرم سرم را زیر آب دریاچه سبز رنگ روبروی خانه نگه داشت و من مردم...
ادامه دارد...