G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان کوتاه: «آدمک نصفه»

برای یک دوست.

Illustration by: gg (ohgigue)
Illustration by: gg (ohgigue)

اوایل وقتی کسی بهش میگفت «نه، نمیشه»‌ یا «نه، نمی تونی»‌ نون های تاکیدی مثل پتک رو سرش فرود می اومدن. خاله بزرگش همیشه میگفت: «اینکه وقتی بچه ها زبون باز میکنن و کلمه اول خیلی هاشون «نه» هست دلیل داره. چون از تو پر قنداق، نه روبیشتر از همه میشنون. ازبین حرفای پدر و مادر به همدیگه، حرفاشون به دیگران. نه هاشون به خود بچه. حتی زمزمه هاشون برای خودشون.»

نه یه کلمه ساده نبود. شده بود راه و روش زندگی اش.

شبا، وقتی همه چراغا خاموش میشد و خونه و کوچه و همه شهر رو سکوت می گرفت، می شست پشت پنجره آشپزخونه و ساعت ها فکر میکرد. با خیالش پرواز میکرد به جاهایی که میخواست بره، کارایی که دوست داشت انجام بده ، حرفایی که تلنبار بود رو قلبش و دقیقا وقتی خوشحالی سرک میکشید به دلش، یاد همه اون نه ها می افتاد.

گاهی زیر چراغ بدرنگ آشپزخونه، دفترچه کاهی قدیمی اش رو میذاشت رو پاشو هر چی توی ذهنش بود رو میکشید.

گاهی کویری بود و خونه های بادگیر، گاهی یک سیب گاز زده. مهم نبود که روی کاغذ چی نقش میبست، مهم این بود که دستاش و چشماش با هم حرکت میکردن و یک رقص آشنا رو اجرا میکردن.

اون شب، خیلی زود تر از همیشه نشست پشت پنجره. آسمون هنوز صورتی و نارنجی بود و ابرها پراکنده. بچه های همسایه توی حیاط بودن و صدای خنده هاشون بلند بود. از بازی های جدید سر در نمی اورد. ولی همین که میدید دخترا و پسرای کوچولو هم بازی هستن امیدوار میشد.

دلش قار و قوری کرد. به محتویات یخچالش فکر کرد و سعی کرد ببینه که از توش یک غذای ساده در میاد یا نه. نه، کوفتم از توش درنمی اومد. دلش قار و قور بدتری کرد. انگاری فهمیده باشه که امشب هم خبری از یک بشقاب غذای گرم و خوشمزه نیست.

دفترچه کاهی رو ورق زد. صفحه های اول پر بود از نقاشی های ابتدایی و خطهای کج و معوج. بعضیاشون اینقدر عجیب بودن که خودش هم نمیفهمید دقیقا چی میخواسته بکشه.

ورق زد.

اون وسطا، نقاشی ها کم کم شکل میگرفتن. گاهی دسته گل لاله ای بود و گاهی پرنده های رنگی. احتمالا این نقاشی ها برای زمان عاشقی اش بود. دورانی که هیچ نه ای نمی تونست جلودارش باشه و انگاری، هر «نه» سکوی پرشی بود به سمت یار. چه پرش شتاب زده ای. چه سقوط بی سرانجامی.

ورق زد.

نقاشی ها جون می گرفتن. انحنای بدن آدما جای درست قرار میگرفت و چشمهاشون از حالت گردی کارتون ژاپنی خارج میشد.

بازم ورق زد.

هر چی نقاشی ها پخته تر میشدن، رنگ ها کمتر میشدن. صفحه های اولی پر بودن از قرمز ماتیکی وو سبز سدری و آبی آسمونی. نقاشی های دوران عاشقی که غوغایی بودن از رقص رنگا. زرد و صورتی و فیروزه ای و بنفش سیر، انگاری در یک عشق بازی ابدی به سر میبردن.

ورق زد.

نقاشی های دوران فارغی هنوز هم رنگ داشتن، اما رنگای شفاف جاشون رو میدادن به رنگای کدر. خاکستری و سبز یشمی، جای ارغوانی و طلایی رو میگرفتن. دوران فارغی رو بهتر از عاشقی به یاد داشت. کلا دوران سختی رو بهتر به یاد داشت. حیف. روزای تنهایی رو شاید بهتر بود که با خاطره های خوب سپری کنه.

دفترچه رو ورق زد.

رسید به نقاشی قایقی در متن کاهی. انگاری قایق، با اون تک فانوس که روی عرشه کوچیکش کورسو میزد، میون ناکجا آباد گیر افتاده بود.

صدای بچه های همسایه دیگه نمی اومد و آسمون هم تاریک شده بود. چقدر خوب که همیشه از روی تنبلی قبل از اینکه تاریک بشه، چراغ آشپزخونه رو روشن میکرد.

قایق یک بادبان برافراشته هم داشت. به کدوم سمت میرفته، خدا میدونه. دستی کشید به تک سرنشین قایق. آدمکی که هیچ وقت نتونسته بود کاملش کنه. نصف بدن آدمک تو نقاشی نبود. و اون مطمئن بود که آدمک با اینکه نصف پای راست و بالای دست چپ رو نداشت، اما قلبش کامل کامل بود.

روزی که قایق رو کشیده بود به یاد داشت. رهایی از بند بزرگترین نه زندگی اش. یادش اومد که از زور خوشی خودش رو به یه تیکه کیک شکلاتی گنده هم مهمون کرده بود، پس چه حسی باعث شده بود قایق رو اینقدر غمگین بکشه؟ چرا آدمک رو نصفه رها کرده بود؟ آدمک حالا سالها بود که در میون این ناکجا آباد کاهی منتظر نشسته بود.

درد انتظار بودن رو بهتر از هر کسی میفهمید. حق هیچ کس، حتی یک آدمک نصفه تو نقاشی نبود که این همه منتظر بمونه.

دلش از زود گشنگی ضعف میرفت، اما دیگه قاروقور نمیکرد. انگاری همه اجزای بدنش فهمیده بودن که شعله ور کردن اون فانوس کوچولو روی عرشه قایق از هر کاری مهمتره.

دستاش و چشماش با هم به رقص افتادن. قلبش هم. دست چپش مداد رنگی رو طوری چسبیده بود که انگاری شیشه عمرش باشه. آدمک نمی تونست تا آخر دنیا نصفه بمونه. آدمکی که قلبش کامل کامل بود.

از بیرون، صدای بهم خوردن بشقاب و کارد و چنگال می اومد. همسایه احتمالا مشغول تدارک شام بود. با خودش فکر کرد با حال الانش، صدای خنده بچه ها خیلی بیشتر میچسبید.

دستی کشید به آدمک. آدمکی که حالا دو پا داشت و دو دست و یک لبخند به بزرگی همه قایق. فانوس حالا روشن روشن بود و قایق حتما به سمت خشکی در حرکت بود.

www.instagram.com/G.0.L.A.K

www.golak.ca



داستانداستانکنویسندهگلککتاب
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید