آنچه خودمان میبینیم، آنچه دیگران می پندارند.
شهر از این بالا، از این فاصله زیاد، قشنگتر به نظر می اومد. کم کم میرفت که شب بشه و چراغ های خونه ها یکی یکی روشن میشدن.
نشسته بودن روی پتوی نخ نما شده ای که پسر از صندوق عقب ماشین کشیده بود بیرون. پتو خیلی کثیف بود، ولی خب، احتمالا تمیزتر و راحت تر از نشستن روی سنگریزه های زمین بود.
کیپ هم نشسته بودن و هرکی در دنیای خودش بود. دختر به شهر زیر پاشون نگاه میکرد و پسر خیره شده بود به آسمون بالای سر.
«یه خاطره از خودت تعریف کن.»
پسر همیشه همینطوری بی مقدمه و بی ربط به حال و هواشون چیزکی می پروند.
دختر به جای جواب دادن، دستشو کرد توی پاکتی که سفت چسبیده بود و یک مشت چیپس در آورد و قرچ قرچ خورد.
گه گداری هم چند تا دونه می انداخت کف دست پسر. پسر، چندباری هم خودش به پاکت دستبرد زده بود. ولی فقط چند بار؛ دست درازی به خوراکی هایی که دختر خیلی دوست داشت اصلا عاقلانه نبود. متاسفانه، خوراکی هم نبود که دختر کم دوست داشته باشه.
وقتی پسر برای بار چهارم دستشو دراز کرد که چیپس بر داره، دختر پاکت رو دورتر گرفت و چشم غره ای هم رفت. پرسید: «مثلا چه خاطره ای؟»
پسر در جا جواب داد: «پشیمون شدم. جاش یه پیشگویی کن. اینکه مثلا کی میذاری منم دو تا دونه کوفت کنم.» پسر همیشه یک جوابی در آستین داشت.
چشمای دختر برقی زد. دستشو کرد توی پاکت و دو تا دونه چیپس آورد بیرون. وقتی لبش هم به یک نیشخند منظوردار باز شد، پسر خودشو برای اعلام شکست آماده کرد.
دختر با شیطنت گفت: «هیچ وقت. یه نگاه به شکمت بنداز.»
پسر شکلکی درآورد و ترجیح داد حرفو عوض کنه: «نه جدی. حالا یه خاطره بگو.»
«آخه از چی؟»
«نمی دونم. سوال رو که پرسیدم، اولین چیزی که اومد به ذهنت چی بود؟»
دختر سکوت کرد. نگاهشو از پسر گرفت و دوباره خیره شد به شهر که حالا مثل یک صفحه تیره پر از اکلیل، می درخشید. شهر ولی فقط از همین دورا قشنگ بود. از نزدیک انگاری رنگ و لعابشو از دست میداد.
یادش افتاد به دوران نوجوونی و دختر همسایه. دخترک چند سالی از خودش بزرگتر بود و همیشه می خندید. موهای کوتاه تیغ تیغی داشت و دست و پای خیلی لاغر و حتی وقتی بقیه بچه ها مسخره اش میکردن و بهش میخندیدن، اونم میخندید. نمی فهمید که خودش دلیل خنده های بچه هاست. پررنگترین خاطره ای که داشت، روزی بود که شیشه عطر مامانشو به دختر همسایه داده بود و بعد بهش انگ دزدی زده بود. برای اولین و آخرین بار چشمای دختر همسایه اشکی شده بود. تحمل تهمت ناروا اینقدر سخت بود که حتی ذهن ناتوان اون رو هم پریشون کرده بود.
بغض بیخ گلوش رو گرفت. این خاطره انگاری تعریفی بود از هویتش. این گوشه تاریک از گذشته ای که هیچ وقت فراموش نکرده بود و حالا، برای جبرانش خیلی دیر بود.
وقتی پسر دستشو انداخت دور گردنش فهمید که حرف دلش رو بلند به زبون آورده. دستی به چشمای خیسش کشید و شوری اشکاشو قورت داد.
پسر هنوز به آسمون نگاه میکرد. گفت: « بچه بودی خب...»
دختر زهرخندی زد. «ولی همون موقع هم میفهمیدم که با بقیه فرق داره. برای همینم قلدری میکردم.» دختر با حرص پاکت خالی چیپس رو چپوند تو کیفش. «بیا. این هم خاطره. همینو میخواستی، که گند بزنی به حال من؟»
پسر به جای حرف، از جاش بلند شد و رفت سمت ماشین. وقتی برگشت، یک پاکت جدید چیپس همراش بود.
پاکت رو باز کرد و قبل از اینکه تعارفش کنه به دختر، یک مشت پر برداشت و نیشش هم باز شد.
دوباره بینشون سکوت شد. این بالا، دور از شهر و نزدیک آسمون، فقط صدای طبیعت می اومد. صدای همه موجوداتی که در هیاهوی شهر شنیده نمی شدن.
پسر گفت: «یادت میاد یه بار با اتوبوس میرفتیم...یادم نیست کجا میرفتیم...ولی اون خانومه سرش افتاد روی شونه تو و خوابید؟»
دختر یادش بود.
«تقریبا تمام طول راهو روی شونه تو خوابید. فکر کنم آب دهنشم ریخت روت.»
«اَه. این چه خاطره ایه؟»
پسر بی توجه به دختر ادامه داد. «نمی دونم تو دیدی یا نه، ولی یه ساک خیلی بزرگ پر از پلاستیک همراش بود؛ پلاستیکای رنگی؛ پر از چیزای دور ریختنی.»
«الان اینارو میگی که من حالم خوب شه؟ که مثلا کار خوب کردم؟»
پسر خندید: «نمی دونم. یاد این خاطره افتادم. وقتایی که پیشم نیستی و بهت فکر میکنم، این اولین خاطره ایه که میاد به ذهنم. یادم می افته که چطوری دو ساعت بی حرکت نشستی و حتی سرتم نچرخوندی که زنه از خواب نپره.»
دختر چیزی نگفت. عوض حرف، پاکت چیپس رو گذاشت روی پای پسر و خیره شد به آسمون. فرقی نمیکرد دور باشی یا نزدیک، آسمون همیشه زیبا بود.
پایان.
www.golak.ca