G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

داستان کوتاه: «خاطرات گم شده»

اتفاقات کوچک زندگی

Art by: Chisa Yu
Art by: Chisa Yu

هوا گرم بود و زن هیچ وقت میانه ای با گرما نداشت. موهای کوتاه و فرفری اش به کله اش می چسبید. با هر قدمی که بر می داشت، قطره های عرق از گردنش غلت می خورد و جایی در یقه اش گم می شد. هیچ وقت نمی دونست چه لباسی بپوشه که هم خنک باشه، هم آستین داشته باشه و هم با خیسی زیر بغل اش، یک طوق زشت درست نکنه.

قرارشون ساعت ۴:۳۰ بود. ساعت شده بود ۵:۰۵ دقیقه و زن هنوز لک و لک کنان قدم میزد. دیر کرده بود، با این حال هیچ عجله ای برای رسیدن نداشت. خودش هم نمی دونست وقتی اینقدر بی میل بود چرا خیلی سریع به دعوت دوستش لبیک گفته بود. خورشید بی رحمانه می درخشید و زن نه یکبار، بلکه بارها به گرمای تابستان لعنت فرستاد و برای سرمای زمستان بوسه.

کافه ای که پاتوق دوران نوجوانی شان بود تغییر چندانی نکرده بود. داخلش هنوز دکوراسیونی چوبی داشت، با میز و صندلی های لهستانی و گلدان های کوچک کاکتوس رنگی وسط هر میزی. سال ها از نوجوانی شان گذشته بود و کافه بوی کهنگی می داد. صندلی ها، حتی زیر پر وزنی زن هم قیژ میکرد.

دوستش سر میزی به دور از در ورودی نشسته بود و تند تند چیزی را در تلفن همراهش تایپ میکرد. لبخند ملیحی هم به لب داشت. زن حدس زد مخاطب باید از جنس مخالف باشه. لبخند های لوند دوست از همان دوران دبیرستان شهره بود.

«الان تموم میشه.»‌ دوست حتی متوجه نشد که زن دستانش را از هم باز کرده تا بغلش کنه. انگار نه انگار ۲ سال بود همدیگه رو ندیده بودن. دستان زن سنگینی کرد و مثل دو وزنه بی خاصیت آویزان بدنش شدند. لعنتی، اصلا چرا باید بغلش میکرد؟

«وای وای، ملت دیوانه شدن.»‌ دوست ریز ریز خندید. چشماش همچنان خیره بود به صفحه تلفن اش. «این دختره ول کن نیست.»

زن خودش را ول کرد روی صندلی روبروی دوست، پشت به کافه و خودش را باد زد. «دختر؟»

«آره. نمی دونم دختر عمه یا دختر عموی همکارم. گیر داده بهم برای برادرش...»

بالاخره ماجرا به یک جنس مخالف ختم میشد. زن به خودش آفرین گفت.

گارسون جوانی از زن سفارش گرفت. «چای سبز لطفا.»‌ به لیوان آب پری که جلوی دوست بود نگاهی انداخت. «تو چیزی نمی خوای؟»

دوست بالاخره سرش را بالا کرد. با لبخندی پهن سفارش آبمیوه تازه داد. «در جریان هستی که خیلی دیرکردی؟»

زن در جریان بود. ولی به روی خودش نیاورد.

تا سفارش شان آماده بشه، دوست تند، تند از کارش گفت که در یک شرکت گردشگری بود و سفرهایی که کرده بود و دوستانی که پیدا کرده بود و دنیای جدیدی که برای خودش ساخته بود. «یادت میاد چقدر جاه طلب بودم؟»‌ زن یادش نمی آمد. «یادت میاد میگفتم میخوام کل دنیا را ببینم؟»‌ زن این را هم یادش نمی آمد.

چیزی که یادش بود، اما، ترس دوست از مواجه شدن با هر چیز ناشناسی بود. یادش آمد که دوست حتی لب به غذایی که تا به حال نچشیده بود نمی زد. یادش آمد که برای نمره ای کمتر از ۱۸ ،دقایقی طولانی گریه میکرد.

«به آرزوم رسیدم، بیشتر جاهای دنیا رو دیدم.»‌

زنی که روبرویش نشسته بود دوستی نبود که به خاطر داشت؛ دخترک لاغری که چندین سال همکلاس اش بود، حتی نمی تونست تنهایی تا مغازه سر کوچه مدرسه برود و خوراکی بخرد.

گارسون جوان مثل شبح بالا سرشان ظاهر شد. قوری چای را با متانت جلوی زن قرار داد و وقتی می خواست لیوان بلند آبمیوه سه رنگ را جلوی دوست بگذارد، لبخندی بزرگ و خوش قیافه زد. دوست متوجه نشد. ولی زن خیره شد به دستان بلند و کشیده دوست که حلقه شده بود به دور لیوان، با ناخن های کوچک و لاک زده و یاد همه پسر بازی هایی افتاد که همیشه به اصرار او بود و در نهایت، به کام دوست.

چای سبز تلخی بدی داشت، یا شاید طعم درست چای سبز را می داد و این حس چشایی زن، حس درونی اش بود که چای را تلخ میکرد.

«هر بار سفر میکنم یک چیز تازه یاد می گیرم. درباره خودم، درباره دنیا. درباره ارتباطم با دیگران.»

زن باز هم شروع کرد به باد زدن خودش. مرگش چی بود که در این هوای وحشتناک، چای سفارش داده بود؟ کدوم خری گفته بود که وقتی از بیرون بدن گرم هست، باید نوشیدنی گرم بنوشه تا درجه حرارت بدن متعادل بشه؟ بلوز مشکی که پوشیده بود خیلی نازک بود. پس چرا اینقدر گر می گرفت؟

«تازه فهمیدم خوشبختی یعنی اینکه بدونی از زندگی چی میخوای. نه اینکه زندگی بهت دیکته کنه چی کار باید بکنی.»

لعنتی، برای دو قطره چای بدمزه، این همه هم پول میگرفتن؟ کلاهبرداری دیگه روز و شب و کاسب و دزد نمی شناخت.

«نمی دونم می دونی یا نه، اما به عنوان بهترین شرکت گردشگری انتخاب شدیم. تعریف از خود نباشه، بیشترش هم به خاطر من بود.»

مرد یادش می موند که سر راه خرید کنه؟‌ کاش بهش یادآوری کنه. زن اصلا در خودش نمی دید که بعد از این قرار بخواد بره خرید؛ برای شام کوفت هم نداشتن.

تلفن دوست زنگ خفیفی خورد. «ای وای. ببین آخه. دختره واقعا ول کن نیست.»‌ صفحه تلفن رو گرفت طرف زن. «هی از برادرش عکس می فرسته.»‌

زن نیم نگاهی انداخت به عکسی که دختره از برادرش فرستاده بود. جوان مقبولی به نظر می اومد. با موهای خیلی خیلی کوتاه و نگاهی آروم. مرد هم وقتی جوون تر بود نگاهش همین قدر آروم بود. تا همین اواخر هم چشمانش آرام جان زن بودن. ولی...

«خوش قیافه اس، نه؟»

چای سبز بد مزه تموم شده بود و زن عزا گرفته بود که حالا با دستاش، با لبانش، با زبانش چی کار کنه. چی باید بگه؟ چی باید تعریف کنه؟

کسی که روبرویش نشسته بود انگار یک غریبه بود و زن هیچ حرفی باهاش نداشت.

مرد یادش می موند که کت و شلوارش را از خشکشویی بگیره؟ کاش صبح قبل رفتن بهش یادآوری کرده بود. مرد این روزها به هیچ پیامی جواب نمی داد. گاهی ساعت ها حتی نگاهی هم به تلفن اش نمی انداخت.

«آخ آخ، یادم رفته بود...»‌ دوست یک نفس لیوان آبمیوه رو سر کشید. «امروز باید برم دیدن یکی از دوستام. طراح لباس هست. کاراش هم فوق العاده است. میخواد من یکسری از کارهای جدیدش رو بپوشم عکس بگیرم.»

زن به گارسون جوان نگاه کرد که دم در با یک زوج خنده رو، خوش و بش میکرد.

«می خوای با هم بریم، تو هم به کاراش یک نگاهی بندازی؟» قبل از اینکه جمله اش تموم بشه، یک نگاه عمیق به سرتا پای زن انداخت:‌ «البته...چیزه...کاراش شاید یک کمی برای تو زیادی رنگی رنگی باشه.»

یکی از اولین بارهایی که با مرد رفته بودن شام، زن یک پیراهن بلند مخمل سبز پوشیده بود. سبز تیره با گوشواره های بزرگ طلایی. مرد بعدها بهش گفته بود که چقدر از مدل پیراهن و کوپ موهای زن با اون گوشواره های بزرگ طلایی خوشش اومده بود.

دوست به ساعت مچی چرمی اش نگاه کرد:‌ «من باید کم کم برم. توام خیلی آخه دیر کردی. حالا، باز برگشتم اینجا بهت زنگ میزنم همو ببینیم.»

زن این بار آغوش باز نکرد، و وقتی دوست سر جلو آورد که ببوسد ش، بیشتر تظاهر به بوسیدن کرد.

وقتی دوست رفت، زن سفارش یک ظرف بستنی کاراملی داد. تلخی چای سبز رو فقط مزه کارامل می تونست از بین ببره. ای کاش تلخی دلش را هم...

کسی از پشت بهش سلام کرد. زن یادش نمی آمد این خانم میانسال را قبلا کجا دیده. خانم، احوال پرسی گرمی کرد. حال مرد را پرسید و بیشتر حال خودش را.

زن با حواس پرتی جواب داد.

خانم، لبخند ملایمی داشت. گفت که می فهمد دردشان چقدر زیاد است. دلشان پر از غصه است، میفهمد. خودش هم پسر جوانش را در تصادفی، سال ها قبل، از دست داده بود.

چشمان زن اشکی شد و دهانش باز هم طعم تلخ چای سبز داد؛ طعم تلخ غصه، دل سوخته، از دست دادن...دل تنگی.

خانم، زن را در آغوش کشید.

«گاهی یادم میره که دیگه نیست. ای کاش بود. ای کاش بود و بهم می گفت مامان، اون پیرهن مخملی که بابا خیلی دوست داره رو بپوش.»

اشک ها بالاخره آمدند.

پایان.

http://www.instagram.com/g.0.l.a.k

http://www.golak.ca




داستانکگلکنویسندهداستان کوتاهکتاب
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید