G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

داستان کوتاه: «دفترچه های تاریخ»

تک تک ما دفترچه ای داریم، و چه خوشبختند آنهایی که دفترچه های طلایی دیگران را برای تقلب نگاه میکنند.

Doll by: Alice Mary Lynch Image by: Pinterest
Doll by: Alice Mary Lynch Image by: Pinterest


نقره خاتون، مادربزرگ مادری اش، چیزهای زیادی در زندگی بهش یاد داده بود. مثلا بهش یاد داده بود که چطور از یک جوراب سوراخ عروسک های نقلی و رنگ و وارنگ برای خواهر کوچیکش بدوزد.

یک بار که مادرش آرام و سیاست مدارانه پرسیده بود: «آخه عروسک دوزی؟ برای پسر؟» نقره خاتون فقط سری تکان داده بود و گفته بود: «هنر پسر و دختر نداره، قربونت برم.»

مامانش آن روز فقط سری از روی اجبار تکان داده بود. ولی سال ها بعد در یکی از نمایشگاه هاش، مادر به یاد نقره خاتون اشک ریخت و بیشتر از ۱۰ بار گفت: «نور به قبرت بباره.»

عروسک هایی که خود نقره خاتون می دوخت به قدری قشنگ بودن که انگاری دست های بهترین دوزنده دنیا دوخته بودشان؛ نه دست های یک پیرزن خمیده، با رگهای برآمده و تک انگشتری مروارید. سپیدی مروارید به روی دست های چروکیده خاتون مثل یک گلوله برف کوچک روی برهوتی از خاک بود. انگشتری هیچ وقت از دست خاتون در نمی آمد.

هر بار کسی از انگشتری تعریف میکرد، نقره خاتون لبخندی میزد و میگفت:‌ «این خاتم یادگار خدابیامرزه.»

خدا بیامرز بیشتر از نیم قرن بود که خاتون را تنها گذاشته بود و با این حال، خاتون هر بار که صحبتش میشد، اشک میریخت. بزرگتر که شد، با خودش بارها فکر کرد که این چه احساس موندگاری بوده است که باعث شده بود نقره خاتون به یاد فقط ۱۰ سال زندگی مشترک، پنجاه و اندی سال اشک بریزد.

روزی که پدرش با عصبانیت نخ و سوزن را ازش گرفته بود و یک دعوای حسابی هم با مادرش راه انداخته بود، نقره خاتون صدایش کرده بود به اتاق خودش یک مشت پر بادام تلخ ریخته بود کف دست اش.

گفته بود: «بخور، شاید تلخی بادوم تلخی حرفا رو بگیره.» تلخی بادام فقط دلش را هم زده بود و هیچ تاثیری روی غمبادش نگذاشته بود.

سیزده چهارده ساله بود که یک روز صبح نقره خاتون خواست با هم به گردش بروند: «دلم پوسید تو خونه. بریم خیابون گردی. بریم بستنی بخوریم.»

فقط توانسته بودند تا پارک سر خیابان بروند. نقره خاتون ماشین سواری دوست نداشت و پاهایش هم یاری نمیکرد که مسیر طولانی را راه بروند. نشسته بودند روی نیمکت زهوار دررفته پارک. بوی خاک و چمن خیس پیچیده بود در هوا و آسمان بری از ابر بود. گوشه پارک، دو بچه کوچک با بزرگترشان بازی میکردند و صدای خنده هایشان بلند بود. معلوم نبود به چی می خندند. چون یک مدت طولانی فقط نشسته بودند روی الا کلنگ بدون اینکه حتی تکون بخورند. با این حال از خنده ریسه می رفتند. ذهن نوجوان او بیشتر از اینکه از خنده ها خوشحال بشود، حرص میخورد. بلوغ برایش به جز صورت جوش جوشی و کم تحملی هیچ چیز دیگری نداشت.

نقره خاتون از جیب اش آبنبات قیچی درآورد: «بخور، شاید شیرینی آبنبات شیرینی خنده ها رو هم برات بیشتر کنه.»

بعد هم یک دفترچه کوچک گذاشته بود به روی پایش. « خدا بیامرز اینو چند ماهی بعد از عروسی بهم داد. یک سال تموم برام توش نوشت. اصرار هم داشت حتما خودم بخونمش.»‌

دفترچه زهوارش از نیمکت هم بیشتر در رفته بود. خط نیم قرن ورق زدن رویش افتاده بود. خط های عمیق تاریخ، خط لرزش دل و اشکهای چشم و یک عمر آرزوهای گم شده.

«خوندن و نوشتن رو بعد از اینکه تنهام گذاشت یاد گرفتم. قبلش یه چیزایی می تونستم بخونم. اما هیچ وقت عمق کلمات رو نمی فهمیدم. تا اینکه رفت و من تازه فهمیدم...»

ذهن چهارده ساله اش نیش خندی زد. آخر کی برای کسی که حتی خواندن بلد نبود نامه های عاشقانه می نوشت؟ به چه امیدی؟

نقره خاتون نگاهی به دور و بر کرد: «کاش اینجا دکه بستنی بود. یادت باشه، دوست داشتن کسی، گاهی خیلی مهمتر از دوست داشته شدن هست. این که بتونی یک نفر رو بی هیچ دلیلی دوست داشته باشی یعنی به دلت اختیار دادی که پر از عشق بشه. دوست داشته شدن یه امتیازه. امتیازی که گاهی بدون اخطار ازت میگیرنش.» بینشان سکوت شد. ذهن چهارده ساله اش نصف حرف ها را شنید و به بیشترشان توجهی نکرد. پیرزن ملچ ملوچی کرد و برای بار دوم گفت: «کاش بستنی پیدا میکردیم.»

آن شب، نقره خاتون بی هیچ اخطاری پر کشید. رفتن اش هم مثل بودن اش آرام بود و بی صدا. گلدان پیچک گوشه اتاقش و عروسک های جورابی که ردیف کرده بود پشت هره پنجره، دل نوجوان او را آتش میزد. دفترچه خدابیا مرز اگر پنجاه سال همدم روزهای تنهایی نقره خاتون بود، برای او شد ثمبلی از عشق. گاه و بی گاه داخل دفترچه می نوشت، دفترچه ای که حالا جای انگشت ها و اشک های سه نفر را داشت.

اولین باری که برای معشوق در یکی از صفحه های پایانی نوشت: «دوستت دارم.» خودش به چرخش زندگی خندید. معشوق دختری بود که با هدیه گرفتن عروسکهای جورابی هورا میکشید و از خوشی قرمز میشد. شاید چون نمی توانست ببیند که عروسکها از جوراب دوخته شده اند و خیلی معمولی هستند. همانطور که نوشته ساده او را هیچ وقت نمی توانست ببیند. با این حال، صفحه های پایانی دفترچه پر بودند از ادبیات محبت و عشق برای دختری که نمی توانست ببیند.

تازه آن روز بود که معنای حرفهای نقره خاتون را فهمید. انگاری تا همان روز بی سواد بود و تازه توانسته بود مفهموم کلمات را بفهمد.

پایان.

https://virgool.io/p/jam6agdgombk/www.instagram.com/G.0.L.A.K

www.golak.ca




داستانگلکنویسندهداستانککتاب
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید