این داستانک را در وصف یکی از دوستانم نوشتم. دختری که همیشه قهرمان زندگی خودش هست.
خیلی وقت ها فیلم که میدید، خودش را به جای قهرمان داستان تصور میکرد. بخصوص فیلم های ترسناک.
هر بار که قهرمان، که معمولا یک احمق نترس بود، قدم زنان می رفت در دل خطر،با خودش فکر میکرد که اگر جای او بود چه کار میکرد؛ احتمالا قبل از ورود به اون اتاق تاریک چراغی روشن میکرد یا شاید وقتی موزیک پس زمینه اونقدر عمیق و دلهره آور میشد و قبل از اینکه آدم بده جست بزنه روی سرش و ساطوریش کنه، می زد به چاک.
گاهی، تک مبل کنار پنجره رو کمی کج میکرد و از همان گوشه زل به میزد به تلویزیون. مبل را از جای امنش هیچ وقت تکان نمیداد؛ بهترین نقطه عالم، بعد از خانه عموجان، دقیقا همینجا بود؛ بین کتابخانه چوبی و شومینه نمایی که به جای هیزم در دلش یک عالم شمع کوچیک و بزرگ داشت. نشستن در این نقطه براش قوت قلب بود.
بیشتر اوقات بین فیلم، سرش را تکیه می داد به پشتی صندلی و قبل از اینکه با خودش فکر کند که امن ترین جای دنیا الزاما راحت ترین نیست، همانطوری خوابش میبرد. نیمه های شب از خواب می پرید و خدا را شکر میکرد که چراغ کوچولوی روی شومینه نما را روشن گذاشته. بیرون اینقدر تاریک بود که انگاری خانه میان خواب عمیق یک بچه و کابوس یک عاشق تنها گیر افتاده بود. سعی میکرد از پنجره به بیرون نگاه نکند. تک درختی که شاخه های قد و نیم قدش سایه می انداخت به روی خانه در تاریکی شب اصلا جذاب نبود. انگاری هیولایی بود که کمین کرده بود برای دخترکی که چتری های پرپشت داشت و شب ها روی مبل کنار پنجره خوابش می برد.
بعضی وقت ها که حوصله نداشت به فیلم دقت کند، یک سریال آب دوغ خیاری میگذاشت و به کارهای روزانه اش می رسید. از اون سریال هایی که قسمت اول و دوم معلوم نیست کی به کیه، و یهویی تو قسمت سوم معلوم میشه کی به کیه و کی عاشق کیه و کی آخر داستان میمیره و کی خوشبخت دو عالم میشه. گاهی دیدن اینکه زندگی میتونه همینقدر ساده باشه خوشحالش میکرد. با این حال، هیچ وقت خودشو جای قهرمان این سریال ها تصور نمیکرد؛ زنذگی های اینقدر ساده به نظر واقعی نمی اومدن. زندگی که نمی تونست همیشه بوی عطر بهار بده. گاهی هم بوی موندگی افسوس های گذشته و نگرانیای آینده و دل مشغولی های امروز رو میداد و اون خوب با همه اونا آشنا بود.
در طول روز فقط یک شخصیت داشت، یک زن پرکار و هدفمند. زنی که مسئولیت هاشو با دقت به دوش میکشید و فکر میکرد که معنای زندگی رو فهمیده.
رویاهای شب، اما، جولانگاه شخصیت هایی بود که همه روز بی صدا نشسته بودن پس ذهنش و مجالی برای خودنمایی نداشتن. تو خواب، فرمون رویاهاش می افتاد دست تک تک اونا.
چشمش هم نیومده میشد قهرمان داستان های هیجان انگیز. جنگجویی بود گیر افتاده بین لشگر دشمن، فراری بود که باید خودشو از قانون و این کس و اون کس پنهون میکرد. شاهزاده خانم باوقاری بود که پس آرامش ظاهریش، یک قدرت خارق العاده خوابیده بود؛ شازده ای که منتظر ناجی نبود، خودش منجی یک دنیا بود.
بیشتر اوقات خواب هاش سیاه و سفید بودن، ولی شبایی که خوابای رنگی میدید، می دونست که اون چند تار موی رنگی لابه لای موهای پرپشت مشکی اش، جاشون امنه امنه.
یک خواب بود که مدام تکرار میشد.
در اون رویا، بی هدف قدم میزد. انگاری تو یک دشت بی انتها گیر افتاده باشه و دقیقا هم ندونه که از کی داره فرار میکنه. شاید هم فرار نمیکرد. چون گاهی بین همه اون راه رفتن ها لحظه ای وای میستاد و نفسی تازه میکرد. همیشه هم، با همون نفس عمیق از خواب می پرید.
یه بار دوستش بهش گفته بود که سعی کنه جلوی تلویزیون خوابش نبره یا اگر هم میبره، حداقل با یک فیلم حسابی خوابش ببره. دوست ابرویی بالا انداخته بود و گفته بود: «بس که چرت و پرت نگاه میکنی. یک کمی اگه فیلمای درست حسابی، مثل فیلمای تارکافسکی نگاه کنی، خواباتم شاید یک کمی درست حسابی شدن.»
اون شب یک فیلم از تارکافسکی عزیز دوستش نگاه کرد؛ فیلم کودکی ایوان.
تمام شب توی خواب، همراه ایوان، قهرمان کوچولوی فیلم، تو میدونای مین قدم زد. جنگ زشت بود و رویاش هم زشت. تو فیلمای ترسناکی که میدید، آدم بده معمولا یک موجود خیالی بود یا حتی اگر انسان بود، فقط یک نفر بود. یک نفر آدم بد. فیلم های جنگی رو دوست نداشت چون پر بودن از آدمایی که فکر میکردن هدفشون مقدسه و تک تک یک جای داستان میشدن آدم بده.
اون شب، بعد از اینکه ایوان کوچولو دوید سمت میدون مین، از خواب پرید. گردنش خشک شده بود و پتوی خاکستری و نرمش افتاده بود روی زمین..
خواب از سرش پریده بود. ذهنش، از روی میدونای مین عبور کرد و پرواز کرد به دشت بی انتها. حالا که روی تک مبل کنار پنجره، این نقطه امن نشسته بود، دشت خیلی هم جای ترسناکی به نظر نمی اومد. شاید چون حتی توی خواب هم می دونست که دشت با اینکه انتهایی نداشت، اما مین هم نداشت؛ آدم بدی هم قرار نبود بپره رو سرش و ساطوریش کنه. دشت فقط تنهایی داشت. تنهایی هم، خب، واقعا ترسی نداشت.
خودش نفهمید که کی دوباره خوابش برد. ولی بالاخره تونسته بود خودشو برسونه به تخت خواب.
اون شب یک خواب جدید دید. خودش انگاری یک جایی بین زمین و هوا معلق بود و نظاره گر. اون پایین، وسط دشت بی انتها یه دختر با چند تار رنگی لابه لای موهای مشکی تکیه داده بود به یه درخت. خوب که نگاه کرد دید که درخت چطور از وجود دختر قدرت می گیره و رشد میکنه. شاخه های سبزش رسیده بودن به دروازه بهشت.
دختر چتری های بلند داشت و سری نترس از موجودای خیالی و آدمای بد. نه قهرمان بود، نه شاهزاده و نه یه فراری باهوش. یه دختر ساده بود که واقعا معنای زندگی رو فهمیده بود.
پایان.
www.golak.ca