یه مشکلی داشتم. مطمین بودم یه مشکلی تومه. حاظر بودم هر چیزی باشم غیر از چیزی که الان هستم. از تمام ابعاد وجودم خوشم نمیومد. یه مشکلی داشتم که خیلی بزرگ بود. تمام وجودم رو به عنوان راهی برای اصلاح خودم،طرد میکردم.فکز میکردم روانشناس این قطعات شکسته ی منو تعمیر میکنه. منو تبدیل میکنه به یه ورژن اصلاح شده ی عالی. ورژنی که اینقدر پر نقص نیست و اینقدر احساسات بی خود و بی ارزش نداره. فکر میکردم باید بفهمم اگه کدوم یک از قسکت های وجودم رو حذف کنم میتونم اصلاح بشم. و این یه روند به سمت بهبود نبود، به سمت تنفر بیشتر و طرد بیشتر خودم بود. داستان سوپر ایگوی پاتولوژیکی که ممکنه خیلیامونداشته باشیم اینه. راه درمان ، پیدا کردن قسمتهای بدمون و طرد اون برای خالص سازی نیست! راه درمان، دوباره نگریستن له زخمهای کهنهایه که روانما تاب تحملش رو نداشته و گل ما رو اینطوری شکل داده. اما این گل و این سفال وجود رو نمیشه کند و دور انداخت. باید دیدش، پذیرفتش، و دوباره اب زد و ترمیم کرد تا اگر ممکنه، جور دیگهای تغیر شکلش بده.