#سه_فصل_عشق

جایی که ترس تمام میشود و عشق شروع میگردد، همان لحظهای است که جهان دگرگون خواهد شد.
نقطهی موهومی و در عین حال زلال ، که در آن تمام سپرها فرو میریزند و وجود من ، بیحفاظ در معرض هیاهویی از احساس بیسابقه قرار میگیرد.
میترسم
آری،
از ژرفای وجود
از بن جان میترسم ولی در میان همین وحشت،
دوستت دارم و شاید این ماتترین و مبهمترین سردرگمی زندگی است.
سردرگمیای که همچون خنجری سرد و تیز ، به گمانم بیدلیل و در سکوتی مرگبار، به درون قلبم فرو رفت و آن را از هم درید...
دردی که نه نشانهای داشت و نه هدفی ، فقط آمد و ماندگار شد.
نمیدانم احساس حقیقی من نسبت به او چیست؟!
آیا این عشقی است راستین یا تنها دستاویزی است برای پرکردن خلأ تنهاییام؟
ولی وقتی چشمانم را میبندم و به روزی مینگرم که او در آن حضور ندارد، وقتی دنیایی را تصور میکنم که صدایش، نگاهش و وجودش در آن نیست، آنگاه است که میگویم:
شاید این حس، بسیار بیشتر و فراتر از یک احساس گذرا یا وابستگی ساده و بیمارگونه باشد!
گویی وقتی که راجع به دیگری سخن میگوید، وقتی نام کسی دیگر را با لبخندی بر لبانش بر زبان میآورد، آتشی از خشم و حسادت در وجودم زبانه میکشد؛ میخواهم دستانم را به خون دگری آلوده سازم و این فکر، خودم را هم میترساند
و دردناکتر و عجیبتر این است که در نهایت، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد، توان و تحمل ندیدن اوست؛ نه گرفتن جان فردی دیگر!
این را که میفهمم، حیران میشوم.
شاید مرا هیولا بنامید، شاید لقب موجودی خطرناک و غیرقابل درک را بر من بگذارید. ولی آیا کسی هست که به زیر این نقاب عظیم و ترسناک نگاهی بیندازد؟
در پس این نقابِ هیولا، پسر کوچکی تنها و وحشتزده وجود دارد.
پسری که روزگاری آدمها، یک به یک، اعتماد و احساسات ناب و دستنخوردهاش را به تاراج بردند و آنها را مفت و ارزان فروختند.
روح سپید و پاکش را به ظلماتی از غم و خیانت آغشته ساختند و دل مهربان و بیآلایشش را زیر قدوم سنگین خود لگدمال کرده اند.
اعتماد کردن به او، یا به هرکس دیگری، پس از آن همه فرو ریختن و شکستن. ، پس از آن همه تجربهی تلخ، سختترین کار ممکن در این دنیاست.
آن هم در این دنیای پوچ خاکی، که در آن، آدمی پس از هبوط، غم و اندوه را همراز همیشگی خود مییابد و این دو، همواره بخشی جداییناپذیر از او هستند.
در این دنیا که در پایان، حتی روح نیز، جسم فانی را رها کرده و خود به تنهایی پرواز میکند، چگونه میتوان باور کرد که آدمهای ماندنی وجود دارند؟ هیچ چیز و هیچکس، همیشگی نیست؛ همه چیز رنگ میبازد و میرود.
اما؛
در میان این دریای یأس و گذرا بودن، تنها یک آرزو در دل جان سخت من خانه دارد: دلم میخواهد، بیقید و شرط، هنگامی که آخرین نفس از سینهام برون میآید و چشمانم برای آخرین بار به روی این جهان گشوده است، او کنارم باشد و وجودش، آخرین تصویر من از این جهان پر از خداحافظی باشد!

_ خاکستری