ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

خنجر نفس؛

#سه_فصل_عشق

جایی که ترس تمام می‌شود و عشق شروع می‌گردد، همان لحظه‌ای است که جهان دگرگون خواهد شد.

نقطه‌ی موهومی و در عین‌ حال زلال ، که در آن تمام سپرها فرو می‌ریزند و وجود من ، بی‌حفاظ در معرض هیاهویی از احساس بی‌سابقه قرار می‌گیرد.

می‌ترسم

آری،

از ژرفای وجود

از بن جان می‌ترسم ولی در میان همین وحشت،

دوستت دارم و شاید این مات‌ترین و مبهم‌ترین سردرگمی زندگی است.

سردرگمی‌ای که همچون خنجری سرد و تیز ، به گمانم بی‌دلیل و در سکوتی مرگبار، به درون قلبم فرو رفت و آن را از هم درید...

دردی که نه نشانه‌ای داشت و نه هدفی ، فقط آمد و ماندگار شد.

نمی‌دانم احساس حقیقی من نسبت به او چیست؟!

آیا این عشقی است راستین یا تنها دستاویزی است برای پرکردن خلأ تنهایی‌ام؟

ولی وقتی چشمانم را می‌بندم و به روزی می‌نگرم که او در آن حضور ندارد، وقتی دنیایی را تصور می‌کنم که صدایش، نگاهش و وجودش در آن نیست، آنگاه است که می‌گویم:

شاید این حس، بسیار بیشتر و فراتر از یک احساس گذرا یا وابستگی ساده و بیمارگونه باشد!

گویی وقتی که راجع به دیگری سخن می‌گوید، وقتی نام کسی دیگر را با لبخندی بر لبانش بر زبان می‌آورد، آتشی از خشم و حسادت در وجودم زبانه می‌کشد؛ می‌خواهم دستانم را به خون دگری آلوده سازم و این فکر، خودم را هم می‌ترساند

و دردناک‌تر و عجیب‌تر این است که در نهایت، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد، توان و تحمل ندیدن اوست؛ نه گرفتن جان فردی دیگر!

این را که می‌فهمم، حیران می‌شوم.

شاید مرا هیولا بنامید، شاید لقب موجودی خطرناک و غیرقابل درک را بر من بگذارید. ولی آیا کسی هست که به زیر این نقاب عظیم و ترسناک نگاهی بیندازد؟

در پس این نقابِ هیولا، پسر کوچکی تنها و وحشت‌زده وجود دارد.

پسری که روزگاری آدم‌ها، یک به یک، اعتماد و احساسات ناب و دست‌نخورده‌اش را به تاراج بردند و آنها را مفت و ارزان فروختند.

روح سپید و پاکش را به ظلماتی از غم و خیانت آغشته ساختند و دل مهربان و بی‌آلایشش را زیر قدوم سنگین خود لگدمال کرده اند.

اعتماد کردن به او، یا به هرکس دیگری، پس از آن همه فرو ریختن و شکستن. ، پس از آن همه تجربه‌ی تلخ، سخت‌ترین کار ممکن در این دنیاست.

آن هم در این دنیای پوچ خاکی، که در آن، آدمی پس از هبوط، غم و اندوه را همراز همیشگی خود می‌یابد و این دو، همواره بخشی جدایی‌ناپذیر از او هستند.

در این دنیا که در پایان، حتی روح نیز، جسم فانی را رها کرده و خود به تنهایی پرواز می‌کند، چگونه می‌توان باور کرد که آدم‌های ماندنی وجود دارند؟ هیچ چیز و هیچ‌کس، همیشگی نیست؛ همه چیز رنگ می‌بازد و می‌رود.

اما؛

در میان این دریای یأس و گذرا بودن، تنها یک آرزو در دل جان سخت‌ من خانه دارد: دلم می‌خواهد، بی‌قید و شرط، هنگامی که آخرین نفس از سینه‌ام برون می‌آید و چشمانم برای آخرین بار به روی این جهان گشوده است، او کنارم باشد و وجودش، آخرین تصویر من از این جهان پر از خداحافظی باشد!

جایی که ترس تمام و عشق شروع شد...
جایی که ترس تمام و عشق شروع شد...

_ خاکستری

غم اندوهسه فصل عشقعشقترسدلنوشته
۲۵
۱۱
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید