بی تفاوت می گذری آرام جانم از کنارم؛
خسته ام از روزگارم ،
من که کاری با تو ندارم،
در دل با خود می گویم
شاید نمانم
شاید بمانم و بسوزم
چو شمعی به دورت
پناه ببرم به آغوشت...

مرا ندیدی که چگونه پژمردم تا تو را دوست بدارم
شکایتی نیست
لیکن گله مندم
نه از برای دوست داشتنت ،
زیرا تنها چیزی که بیشتر از تو دوستش دارم این است که
دوستت دارم!
از برای قلبی ترک خورده و چینی که بار ها بند خورده و گر باری دگر بشکند ؛
تضمین نمی کنم دیگر نفس بکشم
آخر می دانی؟!
من خیلی وقت است زندگی نمی کنم
فقط اکسیژن را با تقلایی بیهوده برای تنفس به داخل ریه ها فرستاده و خارج می کنم،
دست خودم نیست
حتی اگر مقصود نوشته نباشی،
هنگامی به خودم می آیم که نوشتنم تمام گشته و
کلمات آغشته به تو اند !
آری ،
عزیز جان
من دلتنگ توام و
تو با فاصله ای نه چندان دور
پلک بر روی من می بندی...
نمی دانم لبخندت را تعبیر کنم برای خود
آن نگریستن های پنهانی را
یا این فاصله ی به وجود آمده را باور؟!
بی من بودنت را
یا فاصله ی سه ساله ای که با هیچ چیز پر نشد را؟!
قلب مهربانت را
سردی گه گاهت را؟!
ای آنکه از جان دوستتر می دارمت ؛
کجایی؟!
چرا همه چیز به یکباره فرو ریخت؟!
می شود درستش کرد ؛ مگر نه؟
من و تو می توانیم ،
گر، ما شویم
گرما دهیم
به این فاصله
و گر ،ما شویم
تمام شویم ...
_ خاکستری ؛
