ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

در آغوش فاصله...

بی تفاوت می گذری آرام جانم از کنارم؛

خسته ام از روزگارم ،

من که کاری با تو ندارم،

در دل با خود می گویم

شاید نمانم

شاید بمانم و بسوزم

چو شمعی به دورت

پناه ببرم به آغوشت...

پناه دستانت...
پناه دستانت...

مرا ندیدی که چگونه پژمردم تا تو را دوست بدارم

شکایتی نیست

لیکن گله مندم

نه از برای دوست داشتنت ،

زیرا تنها چیزی که بیشتر از تو دوستش دارم این است که

دوستت دارم!

از برای قلبی ترک خورده و چینی که بار ها بند خورده و گر باری دگر بشکند ؛

تضمین نمی کنم دیگر نفس بکشم

آخر می دانی؟!

من خیلی وقت است زندگی نمی کنم

فقط اکسیژن را با تقلایی بیهوده برای تنفس به داخل ریه ها فرستاده و خارج می کنم،

دست خودم نیست

حتی اگر مقصود نوشته نباشی،

هنگامی به خودم می آیم که نوشتنم تمام گشته و

کلمات آغشته به تو اند !

آری ،

عزیز جان

من دلتنگ توام و

تو با فاصله ای نه چندان دور

پلک بر روی من می بندی...

نمی دانم لبخندت را تعبیر کنم برای خود

آن نگریستن های پنهانی را

یا این فاصله ی به وجود آمده را باور؟!

بی من بودنت را

یا فاصله ی سه ساله ای که با هیچ چیز پر نشد را؟!

قلب مهربانت را

سردی گه گاهت را؟!

ای آنکه از جان دوست‌تر می دارمت ؛

کجایی؟!

چرا همه چیز به یکباره فرو ریخت؟!

می شود درستش کرد ؛ مگر نه؟

من و تو می توانیم ،

گر، ما شویم

گرما دهیم

به این فاصله

و گر ،ما شویم

تمام شویم ...

_ خاکستری ؛

در خیال آغوشت...
در خیال آغوشت...

عشقدلنوشتهشمعآغوش
۹
۴
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید