هیچوقت نمیدانستم میشود به سادگی شعر گفت. ذهنام درگیر عروض میشد و قافیه تنگ میآمد و میگفتم اصلن من را چه به شعر گفتن. خدای نکرده یک وقت اشتباه تفهیم نکرده باشم که بندهی خشک قلم سراپا آلودهی بیتوجه را هم شاعر حساب کنید. اصلن من را چه به شعر گفتن و شاعرپیشگی؟! من تنها یک عاشقام. نه عاشق یک فرد خاصی یا یک مفهوم انتزاعی. کلن عاشقام. جوانی است و جنون! اگر امروز از شور وصال خواندم نگویید مگر تو همانی نبودی که پارسال از غم فراق میگفتی؟ بگذریم... گمان میکردم که شاعری طاقتفرساست. مگر نثر چه ایرادی داشت که برای انتقال مفاهیم بخواهم به سراغ نظم بروم؟ اما عاشق که شدم ( - مگه نگفته بودی کلن عاشقی؟ + منظورم همین دختریه که به تازگی باهاش آشنا شدم - آها) فهمیدم آنچنان هم شعر گفتن کار دشواری نیست، کافیست واقعن عاشق باشی. حالا عروض و قافیهای هم در کنارش بدانی بد نیست. یک وقت فاز برت ندارد بروی شب شعر، در میان کاردرستان این کارزار برخیزی و بگویی:« غزلی سرودهام در باب نیاز» بعد که شعرت را خواندی با پوزخند بهت بگویند:« اینکه خواندی قطعه بود، نه غزل» البته گمان میبرم دوران این جور مسخرهبازیها گذشته باشد. یکسری در کتابفروشی داشتم با مرد کتاب فروش گفت و گو میکردم. از ترانهسرایی میگفت که ریتم و عروض بلد نبود. مرد مینالید که:« تعداد شاعرهای مسخره و بیسواد روز به روز در حال افزایش است. طرف برمیگردد میگوید نیما - انگار که آقای اسفندیاری پسرخالهی پدرش باشد- وزن و عروض را کنار گذاشت. نمیداند نیما یوشیج استاد بزرگی در علم عروض و قافیه بود. شعر کلاسیک را جویده بود تا توانست کنارش بگذارد، تازه کنار هم نگذاشت، تغییرش داد. این شاعرانی که پشت سر هم کتاب غزل چاپ میکنند فکر میکنند شعر نیمایی وزن و قافیه ندارد. چیز رفته تو هنر و فرهن......» من هم لبخند تلخی زدم و افسوس خوردم. او صحبتش را با گفتن از مافیای هنر و چاپ کتاب ادامه داد اما من حواسم پرت شعر شده بود. چیدن کلمات کنار هم به گونهای که وزن خاصی بسازند. حتی در حد یک حرف یا آوا جا به جایی میتواند وزن را به هم بریزد. اگر مصرع اول را مفاعلن گفتی تا انتهای شعر باید با مفاعلن پیش بروی. حالا رنجی که فردوسی برای سرودن شصتهزار بیت شاهنامه کشیده مشخص میشود. هزاران کلمه در قالب شعر، داستان گفتن با کمترین استفاده از کلمههای بیگانه، همه در بحر مُتَقارِبِ مثمَّنِ محذوف ( فعولن فعولن فعولن فعل) بابا انصافن دستخوش! بعد به یه بندهخدایی نگاه کردم. طرف برای گفتن یه غزل چهار بیتی که واقعن مسخره است چند بار دست به دامن اختیارات شاعری و پیدا کردن قافیه از شعرهای بقیه میشد و چهار ساعت طول میکشید تا چهار مصرع شعر بگه. بعد یاد رضا گرجی افتادم. دوست خوب من که انصافن شاعر خیلی خوبیه. رضا عروض و قافیه بلد نیست ولی بیشتر شعرهاش علاوه بر احساس برانگیز بودن از لحاظ وزنی هم درسته. یه بار تو کافه آرکان با رضا و چند تن دیگه از دوستان عزیز نشسته بودیم که دیدم رضا مشغول نوشتن شده ( کافه آرکان معمولن شلوغ و پر سرصداست و بیشتر وقتها آهنگهای دوبس دوبسی و پرانرژی و شلوغ توش پخش میشه) پیش خودم گفتم لابد داره فهرست کارهای روزانهاش رو مینویسه ولی بعد پنج دقیقه سرش رو آورد بالا و بهم با لحن خاص خودش گفت:« ابل این رو بخون ببین چنیمه؟» من برگهام ریخت. رضا تو این پنج دقیقه، توی این فضای پر سر و صدا، یه غزل دوازده بیتی درمورد مرگ خودش نوشته بود. از اون غزل همین دو بیت که درمورد قبر بود این نوشته را بس:
« بوی نم میآید و احساس سردی میکنم
من جوانام، بچهام، با خود نژندی میکنم
جمعههای پشت هم یادی ز رویایم نشد
گرچه اینجا سرخوشام، مانند دنیایم نشد»
پیش خودم گفتم شعر رضا بسیار دلنشین است اما رضا احتمالن نمیداند وزن این شعری که اکنون سروده چیست. آنجا بود که فهمیدم شاعری قبل از چیدن کلمات کنار هم، احساس کردن است. - دقت کردید چقدر لحنم ادیبانه شد یهو؟! - من هم از وقتی عاشق شدم دارم یه سری چیزها رو احساس میکنم. اتفاقها و انفجارهایی توی قلبم. خیلی وقت بود یادم رفته بود انسان میتونه همچین حسهایی هم داشته باشه. مثلن ریختن اشک شوق وقتی به صورت زیبای معشوقت نگاه میکنی. صورتی که شاید فقط از دیدگاه تو زیبا باشه. از وقتی عاشق شدم تصمیم گرفتم تمام تلاشم رو برای شبیه شاعرها شدن بکنم. شعر گفتن اونقدرها هم دشوار نیست، کافیه عاشق باشی!