صبح، خاموش، میرود!
باز هم من ماندهام و خیال.
باز هم غرقِ تمنا شدهام.
راه نمیبینم؛
هر لحظهام شب است.
و هر دَم جان میدهم، تا فردایم بیاید!
صبح، آرام، میرود!
و باری دیگر،
غمی در قلبم شعله میگیرد.
فرو میچکد از شمعِ عمر،
قطره قطره صبر من؛
میسوزاند مرا؛
اما تمام نمیشوم...
صبح، گمراه، میرود!
خورشید، میمیرد.
نور، میمیرد.
در دلِ این تاریکیِ بیانتها، هیچ نمیابم:
تنها من ماندهام و شعر،
و شعری ناخوانده مانده در من.
آه. این صبح، میرود!
سنگی بر دلم سنگینی میکند.
میدانم...
در دلِ تکه سنگی،
در دلم، سنگ
دلم، سنگ
خودم، سنگ میشوم!
صبح، بیرحمانه رفته است!
پیش از آنکه از خواب، برخیزم.
و در غافلهی حسرت،
باز هم من ماندهام و خیال.
باز هم غرقِ تمنا شدهام.
راه نمیبینم؛
سخت، میترسم؛
شاید این روزها، همیشه شب، میمانند...
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
ساعت در حالتی معجزهوار ( مطمئن نیستم کلمه ی معناداری باشه) ۵ و ۵دقیقه اس و به شکلی باورنکردنی نوشتم. چرا باورنکردنی؟ راستش نه از موسیقی خبری بود و نه خواب و خیال و هر ماجرایی که به من توی نوشتن کمک کنه. چنین چیزی تقریبا بی سابقه اس. حداقل این اتفاق برای بهترین نوشته هام نیوفتاده. با این حال تونستم بنویسم. انگار قلم ( بخوانید: کیبورد) خودش قدرت رو به دست گرفته بود و من فقط یه ابزار پیش پا افتاده بودم تا ازم برای ثبت این نوشته، سواستفاده بشه. اشکالی نداره. من عاشق این سبک از سواستفاده ام و راستش، عاشق این نوشته هم شدم. هنوز مطمئن نیستم اسمشو چی میشه گذاشت: نثر؟ شعر؟ یه چیزی بین هردو؟ هیچ ایده ای ندارم، فقط میتونم به جرعت بگم که خیلی دوسش دارم. نمیدونم چرا اما حس عجیبی بهم میده که امیدوارم تا چند روز آینده علتشو پیدا کنم.
خیلی خیلی ممنونم که این نثر، شعر، یا چیزی بین هر دو رو خوندین و امیدوارم شما هم مثل من ازش لذت برده باشین. خوشحال میشم نظراتتونو ( چه مثبت و چه منفی) بشنوم. پس مثل همیشه، حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما. (خیلی) شاد باشید.
مطلب قبلی: