دشمنان نبردی سخت داشتند، با ترس جلو میرفتند و برمیگشتند. ترس تمام وجودشان را فرا گرفته بود. مگر میشد؟ برادر به این رشادت و دلاوری که جنگجو ای ماهر باشد، ندیده بودند. نامردی میان جمع پیدا شد و میدانی ناجوانمردانه آماده کرد. چند نفر به یک نفر؟ اما باز هم نتوانستند عباس را از مسیرش منحرف کنند.
مَشک را که زدند، درد تمام وجودش را فرا گرفت.
دستهایش از تنش چکیده بودند و مشک را با دندان نگه داشته بود. مَشک آب، خالی از آب شده و بوی نَمِ خاک در هوا پیچیده بود. تیر آخر را که زدند مَشک را به بدناش دوخت، آری... مَشک خالی بود.
نگاهاش به خیمهها... نوای گریههای عطشِ اصغر در سکوتِ شمشیر و نیزهها پیچیده بود.
کودکان گفتند تشنهایم و رقیه با شادی و شوق گفت: نگران نباشید بچهها، عمویم رفته است برایمان آب بیاورد، عمو عباس قول داد که که زود برمیگردد.
رقیه از کودکان جدا شد و به سمت خیمهی عمهاش زینب رفت. عمه را دید که گریان است.
پدر را دید که در حال دویدن به سمت گردوخاکی غلیظ است. کمی نگران شد و به تماشای پدر ایستاد.
حسین خود را به برادر رساند.
ملائک را دید که همه گرد او آمدهاند و اطراف او را نورانی کرده و در انتظار آمدن عباس برای رفتن به بهشتاند.
برادر، سرِ برادر را بر روی پاهایش گذاشت. نگاه عباس لحظهای هم از حسین جدا نمیشد. تاریخ تاکنون چنین برادری به خود ندیده است. پر از مروت و مردانگی، نشانِ جوانمردی و فداکاری و اسوهی برادری.
فرشتگان گفتند: عباس... برویم
عباس گفت: کجا؟
گفتند: بهشت
عباس گفت: بدون برادرم حسین جایی نمیآیم، من بی حسین کیستم!؟ من بی حسین نیستم
عباس نگاه پر از عشق و برادریاش را لحظهای از حسین برنمیداشت.
اشک از گوشهی چشمان حسین جاری شد،صدایش گرفت، با غمِ برادر گفت: برادر جان، تا ساعاتی دیگر رسالتم را به پایان میرسانم... میآیم... خیلی زود.
عباس دلاش را کنار برادر گذاشت...
حسین در کنار پیکر برادر ایستاد و آرام آرام با قامتی خمیده به سوی خیمهها بازگشت.
رقیه، پدر را پر از غم دید... ماجرا را فهمید. حسین، رقیه را که دید سعی کرد لبخند بر لب بنشاند... رقیه خواست از عمویش بپرسد اما لباس خونین پدر را که دید، شرم کرد. کودک سهساله دلاش به عمویش گرم بود. تاب نیاورد: پدر جام، عمویم کجاست؟ آب آورد؟
حسین دستی به سر رقیه کشید، گونهاش را بوسید و گفت: عمو در جایی خوب منتظر ماست... به زودی او را میبینیم، فقط کمی تحمل کن دخترم
رقیه گفت: چرا عمو تنهایت گذاشت؟ مگر برادرت نبود؟
حسین: نه دخترم، عمو مارا تنها نگذاشت.... فرمان خدا را انجام داد. بیا این مشک را عمو داد که به تو بدهم... گفت رقیه که آمد، قول میدهم مشک را برایش پر از آب کنم.
رقیه جای تیر دشمنان را بر روی مشک دید... چشمانش گریان شد، مشک را به سینهاش فشرد و سرش را پایین انداخت و رفت...
پدر دلش شکست.