غروب یک روز پاییزی است.
هوا تاریک و بسی خُنَک است و البته گاهی هم باعث لرز میشود.
بلوار کشاورز را به سمت میدان ولیعصر(عج) قدم میزدم.
کات/فلش بک به صبح همان روز
از خواب بیدار شدم و دیدم که هنوز باران میبارد. .
دیرم شده بود و باید به سر کار میرفتم.
هوا بسیار دلگیر و ابری بود و باران گاهی شدید و در لحظهای آرام و نم نم میبارید.
بجای بوی نم باران، بویِ گِل را به خوبی میشد حس کرد.
ماشین ها با سرعت در خیابان رد میشدند و آبهای گلآلود را به ما عابران پیاده ملحق میکردند.
کات
اکنون آفتاب غروب کرده و وقت برگشتن من به خانهاست.
در مسیر میشود رفیقها را دید، و یا عشاقی که دست در دست در حال قدم زدناند (از حق نگذریم زمان خوبی را برای قدم زدن انتخاب کردهاند)
در آن هوا حتی بوی سیگار نفر جلویی هم برایم جذاب بود.
بوی خیلی خوبی به مشامم میرسید، عطر عجیبی داشت.
هوا تاریکتر و سردتر از قبل شده بود اما هیچ کدام از ما عابران پیاده به روی خودمام نمیآوردم.
لبو های قرمز در کنار خیابان خودنمایی میکردند و با روح و روان آدم بازیشان گرفته بود؛ حیف وقت نداشتم وگرنه حسابی از خجالتشان درمیآمدم.
آهان، الان فهمیدم آن بوی خوب برای چه بود! پس همهی این بوی خوب موجود در هوا از صدقه سری این دکّهی گل فروشی است؛ خدا وجودت را از این خیابان کم نکند دلبر.
میخواستم گل بخرم، اما برای کی؟ من که کسی را ندارم. صدایی در درونم میگفت برای مادر و پدرت بخر
گفتم، اگر بخرم تا به خانه برسم سالم نمیماند.
(آخرش برای پدر و مادرم گل خریدمااا، ولی از محل خودمون)
به ایستگاه مترو نزدیک شدم، کمی جلو تر بود.
کاش این خیابان ادامه میداشت و تمام نمیشد.
حتی فرصت نکردم در راه کمی حسرت عشق را بخورم
ای بابا، انشالله وقتی دیگر....