باد میزنه به پنجره، هوا طوفانیه، امشب قراره دریا مواج بشه، میام تو بغلت خودمو جا میدم...دستات میزاری دورم، سرت فرو میکنی تو موهام و نفس میکشی، چشام میبندم....چشات میبندی...باد میزنه به پنجره...پردهها تکون میخورن...نزدیک غروبه..نه فقط هوا ابریه، هوا خنکه، سرده...دونههای بارون میزنه به پنجره، برمیگردم توی صورتت نگاه میکنم...چشات هنوز بستی، هنوز دستات دور تنمه، دستمو نزدیک صورتت میکنم، با انگشتم صورتت نوازش میدم...ابروهات تکون میخورن...ادامه میدم...چشات آروم باز میکنی...لبخند میزنی...لبخند میزنم...میدونی که بیدار شدم و بیدارت کردم...دستات دورم محکم حلقه میکنی و بخودت نزدیکم میکنی...چشات میبندی...چشام میبندم...سرت فرو میکنی توی موهام و نفس میکشی...باد میزنه به پنجره...امشب دریا طوفانیه...اما ما همدیگه رو داریم...