شلوغی ها تقریبا کم شدن، برای یه وقت موقتی از شر دانشگاه و استاد راهنما خلاص شدم، البته خلاصی نمیشه اسمش گذاشت، چون هنوز از دور درگیرم لااقل همین که در فشار رسیدن به ددلاین نیستم آرومم. دوباره برگشتم به کنج تنهایی و دنجم، این چار دیواری، این پنجره و این تخت. قرار بود این هفته روزای آخرو برگردم تهران و با دوستان سپری کنم، قول داده بودم که برمیگردم، البته دروغ نگفته بودم، ولی وقتی زمانش رسید، بی حس و حالی روی دوشم غلبه کرد و با خودم گفتم حوصله داری؟ ف. خیلی ناراحت شد وقتی فهمید نمیام، خودشو به زمین وزمان زد که تو باید میومدی و قول داده بودی… نتونستم و ناامیدش کردم.
این روزها، ناامیدی حس غالب منه، یجورایی با ناامیدی هم خونه شدم، باهاش غذا میخورم، فیلم میبینم، میخوابم، بیدار میشم، غذا درست میکنم و همینطور این چرخه تکرار میشه…دوباره خیلی زود درگیر روتین و روزمرگی شدم، هنوز فقط 1 هفتست که برگشتم و فکر میکردم قراره چه برنامه هایی داشته باشم! برنامه های رشد فردی، کاری، تفریحی. اما به محض اینکه میخوام کتاب دست بگیرم، یا یه حرکتی بزنم، ناامیدی عزیزم سروکلش پیدا میشه و میگه فراموشش کن، امروز رو هم استراحت کن، به خودت سخت نگیر. همین میشه که ساعت ها روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم. به آینده فکر میکنم و میترسم. فکرای لعنتیم باز جون میگیرن و ذهنمو تسخیر میکنن، به نرسیدن فکر میکنم و میترسم. به تنهایی فکر میکنم و میترسم. به نشدن…،فکر میکنم و میترسم.
اینطور هم نیست که هیچ کاری و هیچ تلاشی نکنم، فقط شاید به اندازه کافی نیستن، یا وقتی میسر نمیشه، زود ناامید میشم و رها میکنم، نمیدونم! هرروز به بهترشدنم فکرمیکنم، به راه هایی که میتونه خوبم کنه، به مسیری که میتونه برام بسازه، به آینده ای که میتونه بلندم کنه. هرروز به امتحان کردن فکر میکنم، به شدن. اما شاید فقط فکر میکنم. نه پاهام و نه دستام و مهمتر از همه مغزم، قصد همکاری ندارن. و فقط کافیه تا یک چیز، یک اتفاق، یک ضدحال، بیاد و به تمام انگیزه و امیدی که جمع کرده بودم لگد بزنه و بره. دوباره من میمونم و تکه پاره های انگیزه ای که هرکدوم یه وری افتاده و معلوم نیست دوباره کی قراره جمع بشه.
دندون عقلم کشیدم، اونم نه یکی، سه تاشو! وقتی تو درد بودم و قرار بود برم دندون پزشکی، به درد فکر نمیکردم، به این فکر میکردم که مگه چندسالم شد که وقت کندن دندون عقلم رسید؟ به این که بابا دیروز میگفت وقت ازدواجته و نزار طولانی بشه چون فرصت هات کم میشن…نه بخاطر اینکه دندون عقلم کشیدم، بخاطر اینکه اونا میگن وقتشه! و چقدر دنیای بچه ها با پدرمادراشون متفاوت و متفاوت و متفاوته. باز یادم میاره که چقدر از این سبک بیزارم و چقدر اونها نمیفهمن. چقدر از این شهر بیزارم و آیندمو اینجا نمیخوام ببینم ولی اونها نمیفهمن. باز یادم میاره که این هم یعنی یک چالش بالقوه که در آینده نه چندان دور قراره مغزم رو از دهنم بریزم بیرون و پاره پاره بشم. آه میکشم و سعی میکنم فقط از دور تماشا کنم. چون الان این چیزی نیست که بتونم اضافه کنم.
این روزا عجیب هوس سیگار میکنم. همیشه ازش متنفر بودم و همینطور از آدمای سیگاری…ولی مگه احساساتم مهمن؟ همین احساسات کاری کردن تا به اینجا برسم.بجاش گریه میکنم و اشکامو مثل دود سیگار سوخت میکنم. باز برمیگردم به اون چاردیواری، به کارای همیشگی و تکراریم. به پیام ها جواب میدم و یک قسمت سریال تموم میکنم. چند ص کتاب با زحمت و بدون تمرکز میخونم و میبندم. روی تخت دراز میکشم. به آینده فکرمیکنم و میترسم. به گذشته هم فکر میکنم و میترسم. به خودم.به مامان. به بابا. به اون. به فروپاشی روانیم و این ناامیدی که نمیدونم قراره چی خوبش کنه.